"قربان ؟ حالتون خوبه؟"
کلافه سری تکان داد:
"+ يوجون تو وقتی میخواستی امگات رو مارک کنی قبلش چه هدیه ای بهش دادی؟"
يوجون،خدمتکار شخصی او سرخم کرد:
"این خدمتکار به اندازه ی عالیجناب نیستن و محدود هستن ولی
اصولا طبق طبیعت امگاها اونها به وسیله های ظریف و نفیس علاقه مند هستن.. صد البته هر هدیه ای که عالیجناب تهیه کنند نفیس و ارزشمند هستن".
هوسوک نفسش را بیرون داد. نیم تاج روی موهایش روی سرش سنگینی میکرد و کمکی به آرامش اعصابش نمیکرد:
"+اون هر امگایی نیست. خلق و خوی اون برخلاف طبیعت امگاه است. اون یه جنگجوعه یه مبارز و رهبر عالی به هدیه ی خاص.. حتما به وسیله وجود داره که چشمش رو بگیره.."
با خشم غريد:" + یوجون کمک کن!"
"خب..خب سرورم..با توجه به سلایق امگاتون نظرتون چیه خودتون
هدیه ای برای ایشون درست کنین؟"
خدمتکار با لکنت گفت و منتظر واکنش او ماند
" + خودم؟"
وليعهد ذهنش را به کار گرفت. هدیه ای که خودش بتواند آن را درست کند و مورد علاقه و استفاده ی امگای او باشد. او بیاد آورد یونگی همیشه با پارچه ی کهنه و زخمتی موهای برفیاش را میبندد و صحنه ی جالبی را نمیسازد.او میتوانست ربان مویی از جنس ابریشم را گلدوزی کند و به لادایش هدیه دهد.
اما او گلدوزی بلد نبود، گلدوزی یک کار تزئینی و ظریف مخصوص
امگاها بود..نظرش را به خدمتکار گفت:
" جسارته سرورم..ولی اگر صلاح بدونید میتونم دخترم رو بیارم تا
به شما گلدوزی آموزش بده. از اونجایی که میخواید فعلا این موضوع مخفی بمونه دخترم رو پیشنهاد میکنم"
" + عالیه!زودتر برو و دخترت رو همراه خودت بیار..مرخصی" خدمتكار یوجون تعظیم کرد و از اتاق برون رفت..
هوسوک به بالش تکیه داد و از دمنوش ولرمش نوشید.
امیدوار بود یونگی هدیه اش را قبول و اجازه دهد او رامارک کند.
___________________________________________________
"نه سرورم.. اینطوری نه.. لطفا عجله نکنید!"
دختر با بیچارگی نالید و نخهای طلای دوخته شده را از ربان ابریشمی شکافت.هوسوک دستانش را در سینه جمع و با شرم از ناتوانی اش غرید " گلدوزی مزخرف ترین کاره. من میخوام این هدیه سریع حاضر بشه... چرا دوختن طرح یه خفاش اینقدر سخته؟"
دختر که فرزند دوم خدمتکار یوجون بود لبخند کمرنگی زد:
"سرورم گلدوزی نیاز به کار ظریف و صبر و حوصله ی بالا هستش..شما یادگیریتون عالی هست میدونم برای جفتتون عمری طولانی و خوشبختی آرزومندین اما برای اولین کارتون خفاش دشواره..لطفا گستاخی این حقیر رو ببخشین اما شما اصلا صبر ندارید"
ولیعهد شخصیت لجباز، بی صبر و خودخواهی داشت. این اخلاق او
طی سالها به همه ثابت شده بود. او تنها در مقابل امگایش شیدا، صبور و فداکار بود.
"من باید یه خفاش گلدوزی کنم..لازم نکرده چیزی بهم یاد
بدی..اصولش رو خودم یاد گرفتم،برو بیرون!"
دختر با بیچارگی آهی کشید و پس از احترام گذاشتن آنجا را ترک
کرد.انگار هیچکس جز آن امگای مرموز نمیتوانست افسار این آلفای لجباز را در دست بگیرد.دوباره سوزن و ربان را برداشت و با جدیت مشغول شد. اخم کوچکی بر پیشانی داشت که نشان از تمرکزش بود..سوزن تیز چندبار درون انگشتش فرو رفت ولی اهمیتی نداد... دستانش زخم شده بودند..شمع ها و فانوسها روشن شده بودند و ستارگان در آسمان میدرخشیدند.
پس از چند ساعت طاقت فرسا طرح کامل دوخته شد..چشمانش میسوختن و سردرد داشت.. اما آن طرح که با نخ طلا روی ربان مشکی دوخته شده بود هیچ شباهتی به خفاش نداشت!
چشمانش را به هم فشرد و ناله ای از بیچارگی سرداد.. یونگی حتما ازاو ناامید میشد..چاره ای نداشت.
او برای مارک کردن لادا عجله داشت. مغز منفی باف و همیشه
مشکوکش به او میگفت اگر نجنبد امگای برفی اش از دستش میرود واین تنها اتفاقی بود که او را از پا در می آورد.
___________________________________________________
برای بار هزارم نامه ی تا خورده را باز کرد. آنقدر آن را خوانده بود که تک تک کلماتش را از بر بود..کلمات با خط بسیار زیبا و مرتبی همراه جوهر مرغوبی بر روی کاغذ کاهی جاخوش کرده بودند. گویی تک تک کلمات را با خط کش اندازه گیری کرده بودند.
زمانی که یک نابینا از تو بخواهد آسمان و زمین را توصیف کنی. کلماتی درخور آن پیدا نمیکنی. در آن زمان پی میبری تمام طول زندگی ات بیهوده سخن میگفتی و زندگی میکردی... من هم زمانی که تو را ملاقات کردم پی بردم که بیهوده زندگی کرده ام.. من مدهوش صدایت که در حال زمزمه ی آوازی دلنشین بودی شدم...دلم دیوانه وار برای تارهای قیر گون موهایت
لرزید و لبانم بی تاب لبان سرخت شد..و آلفایم در تب لمس نشان بتایت سوخت..دل سودایم برای توصیف زیبایی پریزاد گونه ات کلمه ای نمیابد..مسیر زندگی ام در چشمان شب مانندت عوض شد. پس از آنکه نشانت را وقتی در حال نوازش خرگوشک بودی دیدم
اطمینان پیدا کردم تو..همان جفت گمشده ام هستی و حال بی تاب لمس شدن نشانم با نشانت هستم..لو كران..پریچهر من.. آیا آلفای من را قبول میکنی ؟.._پارک جیمین.
آهی کشید و به مرد جوان فکر کرد. جیمین مهربان و جذاب بود. باهوش و خوش رفتار بود و برخلاف هیچول به او احترام میگذاشت..طبیبی حاذق بود و در استفاده کردن از زبانش مهارت داشت. قبول کردن چنین آلفایی نباید سخت میبود.
اما چگونه او را به لادا معرفی کند؟...
"شيجيه؟"
با شنیدن صدای نرم و شیرینی سرش را بالا آورد و به کوچکترین
شاگردش خیره شد: "چیزی شده؟"
دخترک با انگشتانش بازی کرد:
"قرار بود امروز بهمون آموزش بدین، کلاسمون تو جنگل کنار برکه
برگزار میشد"
میان ابروانش را فشرد. او به کلی کلاس آموزشی اش را
فراموش کرده بود:
"باشه.. راه بیوفت منم میام"
"چشم!"
هانفوی مرتب و مناسبی پوشید و موهایش را بالای سرش محکم
بست:
"آران؟ کلاس داری؟"
" آره..چیزی شده؟"
" نه فقط.. چند وقتی بود زیاد جنگل میرفتی.درکل مشکوکی.. مشکلی برات پیش اومده؟"
لادا سرش شلوغ بود و نمیتوانست به خوبی حواسش به او باشد. اما رفتار مشکوک او کاری کرد که شب از نگرانی نتواند سر بر بالین بگذارد و آسوده بخوابد.
کران هول کرده بود و گونه هایش رنگ گرفته بودند:
" خب.. نمیدونم چطوری بگم میترسم عصبانی بشی"
پس از سالها بزرگ شدن با او به راحتی میتوانست همه چیز را از چهره ی او بخواند..تنها یک چیز میتوانست صورت بتای جوان را گلگون کند: "عاشق شدی ؟"
کران از رک بودن او زبانش بند آمد و تنها توانست تایید کند: "چندوقته میشناسیش؟ مورد اعتماده؟ اسمش چیه؟"
" اسمش جیمینه، یک ماه میشه..به نظر آلفای خوبیه"
لادا چند لحظه سکوت کرد و سپس زمزمه کرد:
" امروز نزدیک غروب باهاش قرار بزار تو جنگل.میخوامببینمش..باید
چند سوال ازش بپرسم"
دخترک بتا میدانست آن چند سوال سرنوشتش را تعیین
میکند:
" برادر نشان اون نشانم رو کامل میکنه"
یونگی شانه ی اورا فشرد:
"نگران نباش. فقط میخوام بدونم آدم خوبیه یا نه..نمیخوام دوباره
دلت شکسته بشه. بهتره دیگه بری شاگردات منتظرن"
__________________
نسیم خنکی میوزید و پوستشان را نوازش میکرد.. نوجوان ها بر روی چمن نشسته بودند و مشتاق یادگیری بودند.
کران لبخندی به چشمان براقشان زد و شروع کرد :
"من،شما و همه ی مردم دارای طبیعت دائو هستیم. دائو ریشه ی این جهانه..یعنی دائو اصل همه چیزه..دائو فرم و ظاهر نداره اما ادامه ی زندگی جهان نشانی از وجود اونه "
پسر بتایی سوال پرسید:
"شيجيه، ماهیت دائو چیه؟"
کران سخنان لیکسو،مادر یونگی را به یاد آورد و در حالی
که با تمام وجود آن را درک کرده بود پاسخ داد:
دائویی که بتوان آن را بر زبان آورد
دائوی جاودان نخواهد بود
نامی که بتوان آن را ذکر کرد
نام ماندگاری نخواهد بود.
ان چه نمیتوان برایش نامی نهاد حقیقت جاوید است.
دائو رو نمیشه با کلمات توصیف کرد چون کلمات ساخته ی ذهن
ما هستش .. وقتی به یک چیز اسم میدیم اون رو از هستی جدا میکنیم. اما دائو حتی پیش از خلقت ما و دنیا وجود داشته و هیچ
مرز مشخصی تو دائو وجود نداره."
کوچک ترین شاگردش با ذوق زمزمه کرد:
"دائو خیلی شگفت انگیزه"
"درسته. حالا میخوام راجب به اصل دوگانگی دائو
بگم..یین و یانگ "
نفسی گرفت و ادامه داد:
"وقتی مردم برخی چیزها رو زیبا میدونن
چیزهای دیگه زشت به شمار میان
وقتی مردم بعضی چیز خوب میدونن
چیزهای دیگه بد میشن
بودن و نبودن، تاریکی و روشنایی یکدیگر رو می آفرینن، اگر چیزی رو با ارزش بدونیم چیزی که ضد اونه خواه ناخواه بی ارزش میشه .
یین شامل آرامش ، لطافت ، شب ،ماه، آب و تاریکی و یانگ شامل سرسختی خورشید ،آتش ،روشنایی، جوانی و ثروت هستش"
"نشانه ی لادا یین هستش. اون بهترین نشان رو داره!"
"يين یعنی ماه.. لادا درست مثل ماه زیباس."
شاگرد دیگری لبخند شیطنت آمیزی زد:
"البته شیجیه هم به زیبایی لادا هست"
کران لبخندش را کنترل کرد"
"شیطنت نکنید "
صدای خش خش بوته از پشت سرش بلند شد.به سرعت شمشیرش را بیرون آورد تا اگر حیوان وحشی بود به سرعت جانش را بگیرد. صدا قطع شد و هیکل بزرگی در زیر نور کم جان خورشید نمایان شد.. کران با دیدن او با نفرت دندانهایش را به هم سابید و بدون آنکه گاردش راپایین بیاورد زمزمه کرد:
" کلاس تمومه..برگردید به چادراتون.."
شاگردهایش پس از چند لحظه تردید آنجا را ترک کردند.
"لحن جدیت وقتی که داری تدریس میکنی باعث میشه قلبم به تپش
بیوفته"
"چی میخوای "
"تورو خوشگله"..
قبضه ی شمشیرش را فشرد:
"همه چیز بین ما خیلی وقته تموم شده از اینجا برو.. وگرنه.."
"وگرنه چی؟ میخوای با یه آلفا بجنگی؟"
"وگرنه تو با یه آلفا میجنگی"
مردی از پشت درخت بیرون آمد و به نشانه ی حمایت و نشان دادن مالکیتش دستش را روی شانه ی کران گذاشت. ریشخند کریهی روی لبان هیچول نشست:
"الفا؟ من فقط یه جوون تازه به دوران رسیده میبینم..ببینم با عضو کوچولوت میتونی راضیش کنی؟"
حرفهای زننده ی او نفسهای کران را از خشم تند کرد،فریاد زد:
"دهن کثیفت رو ببند هیچول" جيمين نیشخندی زد و به لطافت بال زدن یک پرنده دستش را تکان داد..سوزن طبی مانند تیری رها شد و بر نقطه ی حساسی از بدن هیچول نشست و او را موقتا فلج کرد.
"تو!"
خنجرش را بالا آورد و به او نزدیک شد. با نوک تیز خنجر
چانه اش را بالا آورد و زمزمه کرد:
"این آلفای تازه به دوران رسیده همین الان میتونه جونت رو
بگیره... مرگ رقت انگیزی میشه نه؟"
"حشره ی موذی"
خنجر را روی زخم قدیمی صورت زمخت او گذاشت:
" نظرت چیه زخم قدیمیت رو تازه کنیم؟"
" جيمين.. ولش کن بره اون ارزش کثیف کردن دستات رو نداره"
پس از چند ثانیه دستش را عقب کشید و با شیطنت گفت:
" حیف بتام بهم دستور داده،وگرنه خط خطیت میکردم"
سپس بدون آنکه به بدن خشک شده اش اهمیت دهد دست بتا را گرفت و او را تا کنار برکه برد:
" ممنونم"
" وظیفم بود!"
سکوت سنگینی بینشان برقرار شد. پس از چند لحظه جیمین نمادین
گلویش را صاف کرد:
"نامه ام به دستت رسید؟"
" آره"
" و.. جوابت؟"
کران در حالی که با انتهای ربان مویش بازی میکرد جواب داد: "راستش.. لادا میاد اینجا تا تورو ببینه..اون جوابت رومیده"
جیمین دست او را گرفت و نشانهایشان را به هم چسباند:
"من میخوام از خودت جواب بشنوم.. من رو قبول میکنی؟"
کران از شوک آن لمس و حس گزگز دوست داشتنی، ناگهان قدمی به عقب برداشت اما در پشت سر او برکه بود. قبل از آنکه در برکه سقوط کند و خیس شود آلفا کمرش را گرفت و او را در آغوش خود
کشید..از هیجان لحظه ای سقوط ناتمامش،آغوش گرم آلفا و ضربان ریز نشانش گونه هایش رزی رنگ و نفس نفس میزد.
جیمین نگاهی به لبان تمشکی رنگ و چشمان درشتش انداخت و با تصمیم ناگهانی که گرفت خم شد و لبان او را به میان لبان خود کشید..انگشتهای کشیده ی بتا به چینهای لباس سفید رنگ او چنگ زدند..شوکه شده بود و حتی نمیتوانست نفس لرزانش را از بینی بیرون دهد..آلفا لبان او را مکید، زبانشان بهم پیچید و نفسهایشان تنگ شد. کمی از او فاصله گرفت و در حالی که هنگام حرف زدن لبش به لب او کشیده میشد پرسید:
" پریزاد، حالا جفت این طبیب حقیر میشی؟"
قبل از آنکه دهانش را برای پاسخ دادن باز کند صدای بمی فضای
بینشان را بهم زد: "آران؟"
کران با عجله جیمین را هول داد و به چشمان جدی لادا باشرم
نگریست:
"ب..برادر"
لادا ابرویش را بالا انداخت و به سر تا پای آلفا نگریست..گویی نگاه نافذش میتوانست روح را از کالبد او بیرون بکشد. جیمین از ظاهر و نگاه محتاطانه اش فهمید او رئیس قبیله ی تیانگ است:
" رئیس مین،از دیدن شما خشنود شدم"
"امیدوارم همینطور باشه"
"یونگی من توضیح میـ.."
" لازم نیست."
به جیمین اشاره کرد:" دنبالم بیا!"
جیمین لبخند آرامش بخشی به نگاه نگران کران زد و به دنبال امگا
رفت:"امیدوارم رئیس مین از اینکه قبل از تایید به خواهرشون دست درازی کردم من رو ببخشن."
لادا پس از نگاه سنگینی که به چشمان مهربان و درعین حال جدی او
انداخت تنها زمزمه ای سر داد:
"میتونی خوشبختش کنی؟"
"تا خوشبختی از دیدگاه شما چی باشه. از نظر شماخوشبختی یعنی چی؟"
یونگی میتوانست کران را که سعی داشت پشت درختی پنهان بماند
ببیند:
"خوشبختی از نظر من یعنی یه زندگی پر آرامش در کنار کسی که بتونه تو سختی ها همراهیت کنه و درکت کنه.. تو میتونی درکش
کنی؟"
جیمین نفس تلخی کشید:
"میتونم درک کنم. من طعم خیانت و طرد شدن رو چشیدم و جای اون زخمها هنوز روحم رو چرکین میکنه... من کران رودرکش
میکنم... من در کتون میکنم چون.."
دستش را بالا آورد و لادا با دیدن نشان ابر شکل تو پر او نفسش بند آمد:
"چون منم مثل شماها هستم"
___________________________________________________
تو مسیر ذهن و قلب مرا تغییر دادی
زمانی که میدانستم هیچ راه برگشتی وجود ندارد
اما من باز بر روی این پل شکسته منتظر بودم.
تا آنکه تو مانند برف کریستالی کوچکی آمدی و با بازتاب رنگارنگ نور قلبت مسیر زندگی ام را تغییر دادی
_پارک جیمین
.
کانال تلگرام:gaycommunity
پیج اینستاگرام:black_amygdala
#یوهنگ
CZYTASZ
Agnosthesia
Historyczneیونگی به گیسوان سفیدش چنگ زد و درحالی که قطره اشکی از روی بیچارگی از پلکش چکیده بود فریاد زد: "به چی قسم بخورم تا باورم کنی؟ به اعتماد از بین رفتت؟ به جون خواهرم؟ به روح پسرمون؟ به خون پایمال شده ی مردمم؟ به کدوم خدا پناه بیارم تا باورم کنی؟" هوسوک...