با قدم های آرام و لرزان مقابل اتاق ایستاد.
غم چنان بر قلبش سنگینی می کرد گویی سنگ بزرگی بر روی قفسه ی سینه اش گذاشته بودند...
در کشویی اتاق را گشود و وارد شد.
لان وانگجی با چشمانی مغموم به شانه های خمیده ی ولیعهد نگریست.
آن اتاق یک غافلگیری برای یونگی بود.
اتاقی که هوسوک خودش آن را برای فرزندانش حاضر کرده بود و می خواست آن را به امگایش نشان دهد و خوشحالش کند.
لان وانگجی در را بست تا دیگر خدمتکاران شاهد شکستن او نباشند.
هوسوک به دو گهواره ی قرمز و سبز نگاه کرد.
سفارش کرده بود دو گهواره را از بهترین جنس ها بسازند و تمام اسباب بازی های چوبی درون اتاق را خودش تراشیده بود.
یک گل سر چوبی برای دخترش و یک گرگ چوبی برای پسرش، آخرین وسیله هایی بودند که تراشیده بود.
گرگ چوبی هنوز سنباده نخورده بود...
زیرا دیگر پسری نداشت که نگران زخم شدن دست های کوچکش با چوب زبر باشد.
با انگشتانش گهواره ی سبز را نوازش کرد و با صدای گرفته ای محافظش را صدا کرد:"وانگجی؟"
در به آرامی باز شد:"بله سرورم"
هوسوک قلبش را از سنگ کرد و زمزمه کرد:
"به نگهبانا دستور بده مقبره ای تو آرامگاه سلطنتی درست کنن"
نگاهی به وسایلی که برای پسرش حاضر کرده بود انداخت:
"این وسایل هم بدید بسوزونن و خاکسترش رو همراه با اون جنین نارس دفن کنن"
صدایش با یادآوری آن لرزید.
آن پزشکِ مرحوم جنین نارسِ مرده را خارج کرده بود چون اگر همان طور در شکم امگا میماند ممکن بود به فرزند دیگرش آسیب بزند اما عمرش کفاف نداده بود تا این موضوع را اطلاع دهد...
و زمانی که هوسوک جنینش را دید شکست.
آن جنین نارس و مرده، یک زندگی بود.
پسری که برای آینده اش رویا پردازی کرده بود و حال کاخ رویاهایش، تنها با یک تصمیم اشتباه فرو ریخته بود.
لان وانگجی گفت:"دستور بدم اسم مقبره رو چی بزارن؟"
آلفا نفس سنگینی گرفت و نجوا کرد:
" کیونگسو...جانگ کیونگسو"
دقایقی بعد، یونگی با شنیدن آن خبر از زبان جونگکوک پریشان شده بود.
جونگکوک سعی داشت لباسی را که یونگی برای پسرش گلدوزی کرده بود را ببرد و بسوزاند اما یونگی اجازه نمی داد:
"من میخوام نگهش دارم، تو حق نداری اون رو ازم بگیری"
جونگکوک با بیچارگی نالید:
"این دستوره آلفای رهبره...لطفا کار من رو سخت نکنید، این باید سوزونده بشه تا روح شاهزاده آروم بگیره"
یونگی به مچ دست او چنگ انداخت:
"پس منو هم با خودت ببر، من رو به مقبره ی پسرم ببر"
جونگکوک دلش به حال امگا سوخت و با ترحم و دلسوزی دست اورا گرفت:
"متاسفم سرورم...آلفای رهبر دستور دادن تا صادر شدن حکمتون حق ندارید از اتاقتون خارج بشید و نمیتونید به آرامگاه بیاید"
دست یونگی شل شد و ناباور زمزمه کرد:
"اون...نمیزاره برم سر قبر پسرم؟"
زبانش از گفتن کلمه ی قبر تلخ شد.
او با زندگیش چه کرده بود؟
جونگکوک با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
طاقت خیره شدن به آن دوگوی غم را نداشت.
لباس را در دستش فشرد و بلند شد و به آرامی اتاق و امگای مبهوت را ترک کرد.
----
پس از اتمام سوزاندن وسایل و دفن شدن آنها نفس عمیقی کشید و گفت:
"همگی مرخصید"
در عرض چند دقیقه تمامی خدمتکاران و نگهبانان آن جا را ترک کردند و لان وانگجی در فاصله ی دوری از او ایستاد و ترکش نکرد.
آلفا کنار قبر نشست و کوزه های مشروب را روی زمین گذاشت.
حال تنها خودش مانده بود همراه با سنگی سرد و کوزه های شرابی که قرار بود در عزاداری همراهیش کنند.
با انگشتان لرزانش، حروف حکاکی شده روی سنگ سرد را نوازش کرد.'شاهزاده ی فقید جانگ کیونگسو'.
چوب پنبه را از روی دهانه ی کوزه برداشت و چندین جرعه از مایع خوش رنگ و گزنده نوشید.
با آستین لب های خیسش را پاک کرد و گفت:
"زمانی که فهمیدم قراره پدر بشم با خودم خیالپردازی می کردم اگه بچم پسر بود بهش تیراندازی یاد میدم و یونگی شمشیر زنی...آخه میدونی، اون شمشیر زن قهاریه..."
جرعه ی دیگری نوشید و گلویش را سوزاند:
"اگه هم بچم دختر بود موهاشو میبافتم و تا جون داشتم لوسش می کردم...وقتی فهمیدم هردو آرزوم دارن بر آورده میشن تو آسمونا سیر می کردم..."
کوزه ی اول را به اتمام رساند و کوزه ی دیگر برداشت.
می خواست در مستی به آرزویش برسد...گریز از واقعیت.
"درست زمانی که فکر می کردم همه چیز قراره درست بشه، حقیقت تو صورتم کوبیده شد...حقیقت همیشه ناامید کننده بود...این من بودم که تو رویا زندگی می کردم..."
سرش را به سنگ تکیه داد و بغضش را فرو داد:
"من یونگی رو بابت شکستن قلبم می بخشم...این من بودم که قلبم رو بهش سپردم و اون مسئولش نبود ولی..."
کوزه ی دوم را پرت کرد و دیگری را برداشت:
"ولی بابت کشتن تو و آسیب رسوندن به خودش و خواهرت هیچوقت نمیبخشمش...هیچوقت نمیبخشم..."
کوزه ی شراب در دستانش شل شد...می توانست پیکر سفید پوش لان وانگجی را که نزدیکش می شد ببیند.
لان وانگجی کنارش چمباتمه زد و دستی به بازوی او کشید:
"سرورم بهتره دیگه بریم"
چنگی به آستین او زد و در سکوت درخواست کرد که بماند.
لان وانگجی نشست و به صورت درمانده و مست او نگریست.
هوسوک با صدای کشیده و خشداری گفت:
"وقتی برای اولین بار یونگی رو دیدم...مجذوبِ قوی بودنش شدم...اون مثل ماه تو شب های تاریک زندگیم بود...با ستاره ها فرق داشت...اون هم تنها و سرد بود ولی درخشان بود و همه دوستش داشتن..."
قطره اشکی از گوشه ی پلکش چکید:
"میدونی چرا اینقدر دوستش داشتم؟...اون، آلفای شانزده ساله ی غمگین و سرکوب شده ی درونم رو از زیر آوار بیرون کشید...
گرد و خاکش رو تکوند و بغلش کرد...اون زمانی وارد زندگیم شد که من نیاز داشتم به این باور برسم که برای کسی اهمیت دارم..."
نفس سنگین شده اش را بیرون فرستاد و بزاق تلخش را بلعید:
"اون درمانِ زخم های عمیقِ روحم، و پناهِ آلفای تنها و ترسیده ی درونم شد...این منطقی ترین دلیلی بود که باعث شد عاشقش بشم..."
پلک های تب دارش را بست.
صورتش رنگ پریده و رقت انگیز به نظر می رسید:
"ولی حالا دیگه نمی دونم چه حسی باید بهش داشته باشم...
دیگه نمی دونم باید ازش متنفر باشم یا عاشقش باشم...
من الان فقط تو درد و پوچی غرقم..."¹
--
'من عاشقشم و همزمان ازش متنفرم.
من و تو محکوم به نوشیدن زهر از یک جامیم.
بیا تمامیِ گناهانمون رو از روشنایی پنهان کنیم.
بگو که در آخر من رو رها نمیکنی...'
_ᴰᵃʸˡᶦᵍʰᵗ ᵇʸ ᵈᵃᵛᶦᵈ ᵏᵘˢʰⁿᵉʳ
---
[یونگی]
زندگی، از دست دادن مداوم چیز های مورد علاقمونه.
زندگیِ من همیشه تمایل عجیبی به فروپاشی داشت.
در زندگیِ من همیشه درد وجود داشت.
درد، آدمی را گیج می کند و پوچی و خلاء عجیبی وجود را پر می کند.
عمری سعی کردم قوی باشم و اکنون دیگر چیزی جز غم حس نمی کنم...و این خلاء...آغاز بود...
آغازی دردناک برای پوچیِ وجودم.
آغازی دردناک برای لغزیدن احساسات محبوبم...
و این ترسناک بود.
ترسناک، مانند چشم های بی روحِ من و لبخند های مست او.
ترسناک، مانند روح زخمیِ من و قلب شکسته ی او.
ترسناک، مانند اشک های من و درماندگیِ او.
می بینید؟
زندگیِ من ترسناک بود.
من در زندگی محکوم بودم به از دست دادن رویاهایم.
و گریستم...
به یادِ تمامِ رویاهایی که تا میخواستم نوازششان کنم، پژمُردند.
گریستم...
به یادِ جگر گوشه ام که اکنون زیر خروار ها خاک بود.
گریستم...
به یادِ تمامِ کسانی که قبل از مرگ، چشم انتظار من بودند تا نجاتشان دهم.
گریستم...
به یادِ آزادیِ خونینی که داشتم.
من در عین آزاد بودن زندانی بودم.
در قبیله ی خودم که پنهان بودم، هیچ خبری جز خونخوار بودن دربار سلطنتی از بیرون نداشتم.
در خارج از خانه ی خودم، من هیچ هویتی نداشتم.
مین یونگی در خارج از تیانگ وجود نداشت.
در دنیای زنده ها لادا بی معنی بود.
در دنیای زنده ها، لادا امگایی زخمی بود که برای زنده ماندن خودش و مردمش دست و پا می زد و در لجنزار غرق می شد.
من گرگی زخمی بودم...نامرئی و غرق شده در تظاهر.
من هنوز پسر بچه ای بودم که از تاریکی هراس داشت.
من هنوز پسر بچه ی ترسیده ای بودم که مرگ پدر و مادرم را به چشم دیده بودم و با دستان زخمی و کوچکم جنازه ی آن ها را به آرامگاه می کشیدم و برایشان با شمشیر اسباب بازی شکسته ام قبر می کندم و احساسات کودکانه ام را همراه آن ها دفن می کردم.
اکنون من خارج از خانه ی خود بودم.
در دنیای زنده ها بودم و همچنان داشتم درون لجنزار سیاست و زیاده خواهی دیگران دست و پا می زدم و می سوختم.
من برای مدتی فراموش کرده بودم خارج از خانه هستم.
خارج از خانه، من هویتی ندارم و طرد شده هستم.
خارج از خانه من امگای ضعیفی بودم که با تصمیمی اشتباه توانست از معشوق و عزیزانش محافظت کند، اما عزیز دیگری را از دست داد.
مهم تر از همه...من دوباره خانه ام را از دست دادم.
اکنون...من دوباره طرد شدم.
با این تفاوت که دیگر هرگز نمی توانم ماسک تظاهر بر صورت بزنم و پناهِ دیگران باشم.
این بار، من خود یک ویرانه بودم.
-------------------------
[سوم شخص]
در اتاق با شدت باز شد و قامتی تلو تلو خوران وارد شد.
یونگی نگران بلند شد و به آلفای مست نگریست.
هوسوک با چشمان سرخ و لبالب پر از اشکش اتاق را کاوش کرد و با دیدن محبوبِ ظالمش خندید و کوزه ی شراب را تکان داد و به طرفش رفت.
اورا درآغوش کشید و گونه اش را به سرش تکیه داد:
"امگای ظالم من...تو اینجایی"
یونگی دست روی سینه ی او گذاشت و سعی کرد کنارش بزند.
بوی الکل اذیتش می کرد:
"هوسوک...تو مستی"
هوسوک روی تخت نشست و اورا روی پای خود نشاند:
"مست نیستم"
یونگی با دلسوزی صورت تب دار او را نوازش کرد:
"هیچ آدم مستی به مست بودنش اعتراف نمی کنه"
هوسوک با چشمان سرخ به او نگریست و زمزمه کرد:
"امروز تو جلسه ی دربار...حکمت رو صادر کردم..."
بزاق تلخش را بلعید و ادامه داد:
"میون اون کفتار ها با درماندگی نشسته بودم...نشسته بودم و اون ها داشتن راجب به نحوه ی مرگت حرف می زدن...همشون می خواستن تو بمیری..."
گیسوی سفیدش را از صورت بیمارش کنار زد و به مردمک های لرزانش نگریست:
"منه مجنون به تنها راه حل چنگ انداختم...تو باید زنده بمونی...سرنوشت این بود که نداشته باشمت..."
"متاسفم..."
چهره ی آلفا از بیچارگی جمع شد:
"چرا یونگی...چرا همه چیز رو خراب کردی؟"
لب های یونگی از غم لرزید و با استیصال به دلدارش نگاه کرد:
"من نمی خواستم...من..."
آتشی به جان آلفا افتاد و کوزه را پرت کرد.
ظرف با صدای بلندی شکست و باعث شد امگا در خودش جمع شود.
هوسوک امگای زال را روی تخت دراز کش کرد و رویش خیمه زد.
"نمی خواستی؟ تو نمی خواستی انجامش بدی؟ چی وادارت کرد یونگی...چی مجبورت کرد که اینطوری بدبختمون کنی"
در صورت امگا نعره می زد، رگ گردنش از شدت خشم بیرون زده بود و پوست صورتش سرخ شده بود.
یونگی طاقت دیدن آن نگاه غمناک و آتشین به خود را نداشت پس او هم فریاد کشید:
"برای محافظت از تو و بقیه مجبور شدم! من چاره ای نداشتم! میدونی درماندگی چیه؟ میدونی؟"
دستان آلفا دور گلویش حلقه شدند و مردمک چشمانش به سرخی گرایید.
صدای کلفت گرگِ آلفا در فضای سنگین پیچید:
"کی مجبورت کرد؟...جواب سوال منو بده...چرا همچین بلایی سر خودت آوردی؟"
یونگی مقاومت می کرد، توسط صدای دستوریِ آلفایش تحت فشار بود و حلقه ی خفه کننده ی دست او کمکی به حالش نمی کرد.
آلفا فشار انگشتانش را بیشتر کرد و غرید:
"چرا همچین کاری کردی؟...جواب منو بده..این یه دستوره امگا!"
امگای درونش تسلیم شد و در حالی که با چشمان طلایی و خیسش به او التماس می کرد با بیچارگی لب زد:
"ملکه...مادرت...اون مجبورم کرد...قسم می خورم"
حلقه ی دستانش شل شد و پس از لحظاتی، صدای خنده ی بلند و دیوانه وار ولیعهد در اتاق پیچید.
یونگی سرفه کنان نشست و با ترس به صورت او که در هاله ای از جنون فرو رفته بود خیره شد.
آثار خنده از صورت آلفا پاک شد.
به صورت ترسیده ی امگایش نگریست و نیشخند زد:
"تلاش خوبی بود لادا...برای چند لحظه داشت باورم می شد...دوباره داشتم گول چشمات رو می خوردم، افسونگر قهاری هستی امگا"
یونگی با بغض به آستین او چنگ زد:
"من دروغ نمیگم...قسم می خورم...به شرافتم قسم می خورم"
هوسوک دست اورا پس زد و غرید:
"شرافت؟ داری راجب به خودت حرف می زنی؟"
یونگی به گیسوان سفیدش چنگ زد و درحالی که قطره اشکی از روی بیچارگی از پلکش چکیده بود فریاد زد:
"به چی قسم بخورم تا باورم کنی؟ به اعتماد از بین رفتت؟ به جون خواهرم؟ به روح پسرمون؟ به خون پایمال شده ی مردمم؟ به کدوم خدا پناه بیارم تا باورم کنی؟"
هوسوک چانه ی اورا محکم در دست گرفت و به چهره ی رنگ پریده و بیمارش زل زد.
بوسه ای خشن را شروع کرد، بوسه ای که ترس و درد را به دل امگا مینداخت.
آلفا آنقدر بوسه را ادامه داد تا طعم گس خون، دهان جفتشان را پر کند. از او فاصله گرفت و غرید:
"باور داشتن به تو، آخرین چیزیه که درون وجودِ سوختم میتونی پیدا کنی لادا!"
و در مقابل نگاه ناباور و بدن خشک شده ی او، تلو خوران بیرون رفت و ندید چه بلایی بر سر لادای قدرتمند آورده است.
------------------
صدای سرفه های خشدار و خونین پدر، خراشی بود بر قلب پسر.
از زمانی که به عنوان امپراطور تاج گذاری کرده بود بیماری لاعلاج پدرش از قبل بیشتر پیشرفت کرده بود.
ییچن دست پدرش را فشرد و زمزمه کرد:
"استراحت کنید پدر، به زودی حالتون خوب میشه"
امپراطور سابق با چشمان درشت شده از درد گفت:
"ییچن...اون کار رو نکن...اون پسر گناه داره"
ییچن بوسه ای به پیشانی چروکیده ی پدرش زد و با فرو کردن سوزن طبی در بدنش، اورا خواباند:
"متاسفم پدر، اما من مجبورم...نمیتونم تنها عضو خانواده ام رو از دست بدم...برای نجات تو حاضرم وارد کثیف ترین راه ها بشم"
از جایش برخاست و از اتاق بیرون زد.
گرگ بزرگ خاکستری رنگی با دیدن او، زوزه ای از خوشحالی کشید و سرش را به دست او کشید.
ییچن با نیشخند محوی یاغی را نوازش کرد.
یاغی ها، گرگ هایی بدون جسم انسانی بودند که رام نشدنی بودند و از هوشیاری و عقل برخوردار نبودند.
خوراک آن ها امگا های ضعیف و دیگر موجودات بود و ییچن، تنها با استفاده از چند روش یاغی ها را تبدیل به اسباب بازی خود کرده بود.
"امپراطور"
نگاه سردش را برگرداند به دستیارش چشم دوخت:
"چی شده فنگ؟"
لو فنگ گزارش داد:
"یاغی که شکار کردیم رام نمیشه...به شدت مقاومت می کنه به نظر...به نظر هوشیار میاد"
ییچن دست از نوازش گرگ برداشت:"نشونم بده"
فنگ او را به سلول مخصوص راهنمایی کرد و با مشعل درون دستش، گرگ درون سلول را نشانش داد: "خودشه سرورم"
ییچن موشکافانه به گرگ سیاه رنگ خیره شد.
چشمان طلایی گرگ، در زیر نور مشعل به طور خطرناکی می درخشید.
مانند خورشیدی داغ و سوزان.
ییچن دستی به چانه اش کشید و زمزمه کرد:
"اگه جسم انسانی داشت قطعا یه امگا می شد...مگه یه امگا چقدر قویه؟"
پس از لحظاتی که به نتیجه ای نرسید، دستور داد:
"در رو باز کن"
وارد سلول شد و مقابل گرگ که آماده ی حمله بود ایستاد.
با وجود قلاده ی آهنین دور گردنش، جای نگرانی وجود نداشت.
سر تا پای گرگ خشمگین را بر انداز کرد و طی حرکتی فرومون هایش را آزاد کرد.
با دیدن مقاومت گرگ، ابروهایش از شگفتی بالا پرید:
"امکان نداره"
لو فنگ با احتیاط پرسید:
"چی شده؟"
ییچن به مردمک های براق گرگ که در برابر فرومون او درد می کشید خیره شد:
"یه یاغی فقط در یه صورت میتونه در برابر فرومون های آلفا مقاومت کنه."
لو فنگ جلو رفت و مانند او به گرگ سیاه نگاه کرد:
"چه دلیلی داره سرورم؟"
نیشخندی روی لب های ییچن نشست:
"در صورتی که جسم انسانیش زنده باشه و اون فرد قوی باشه...فکر کنم صاحب این گرگ چموش رو بشناسم!"
گرگ زوزه ی خشمگینی کشید، به نظر از افکار او با خبر شده بود:
"برنامه رو جلو بندازید، تا ماه آینده به گوریو حمله می کنیم"
_________________
'چه میخواهم؟
گریختن و دلتنگ نبودن؛
گم شدن و احساس ترس و تنهایی نکردن؛
دور شدن و هرگز به دردِ از دست دادن دچار نشدن.'
-جانگ هوسوک
_____________________
1_و اینجاست که اگنوستزیا معنی میگیره:)
آگنوستزیا: به معنای حس بین عشق و نفرت، اینکه دیگه نمیدونی باید چه حسی به اون فرد خاص داشته باشی و فقط پوچی رو حس میکنی:)
..
اوکی، می دونید این اولین بارم بود که اول شخص نوشتم، پس خوشحال میشم نظرتون رو بدونم که اگه خوب بود بیشتر از این کارا کنم :>.
به نظرتون اون گرگ چه نقشی تو داستان داره؟😗
ووت و نظر یادت نره خوشگله😔🤝
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Agnosthesia
Tarihi Kurguیونگی به گیسوان سفیدش چنگ زد و درحالی که قطره اشکی از روی بیچارگی از پلکش چکیده بود فریاد زد: "به چی قسم بخورم تا باورم کنی؟ به اعتماد از بین رفتت؟ به جون خواهرم؟ به روح پسرمون؟ به خون پایمال شده ی مردمم؟ به کدوم خدا پناه بیارم تا باورم کنی؟" هوسوک...