_دو هفته بعد
جو فضا سنگین بود و وزرا از ترس سر خم کرده بودند.
عودها در بخوردان میسوختن و دود ملایم و خوشبویش کمکی به
امپراطور خشمگین نمیکرد:
"یک بار دیگه تکرار کن چی گفتی"
فرمانده مینگ یو تاکنون ولیعهد را چنین زخم خورده ندیده بود و حال نگرانش بود..هوسوک نفسش را در سینه کشید و سرش را بالا آورد:
« من به امگای مکملم درخواست مارک شدن دادم و اون من رو رد کرد. پس لازم نیست برای معرفی ملکه ی جوان آینده ضیافتی برپا کنید»
صدای پچ پچ افراد حاضر در سالن بر روی نورونهای عصبی ولیعهد راه میرفتند:
"چه امگای گستاخی ،اِی دوره زمونه عوض شده"
«همه ی امگاها آرزوشونه حداقل صیغه ی ولیعهد بشن و وارد حرمسرا بشن چطور تونست ردش کنه؟»
"حتما از اون امگاهاس که با خوندن چند تا کتاب خودشونو از همه
بالاتر میبینن"
امپراطور مشتش را به دسته ی تخت پادشاهی کوباند:
" این سرزمین به ملکه و وارث تو احتیاج داره... برام مهم نیست اون ردت کرده پس به زور به قصر میاریمش!"
وزرا مانند کفتارهایی که منتظر بودند تایید کردند:
«امپراطور درست میفرمایند این سرزمین به وارث احتیاج داره. اون امگا حق نداره از دستور امپراطور سرپیچی کنه»
دست هایش مشت شده بودند و رگهای سبز رنگش بیرون زده بودند، هوسوک با لحنی عصبی گفت:
"سرورم گستاخی من رو ببخشید اما من نمیخوام به امگای مورد علاقم اجبار کنم..اون شخصیت بزرگی داره و این کار بی احترامی به اون محسوب میشه"
امپراطور پوزخندی به لب نشاند:
"شخصیت بزرگ؟ بی احترامی؟ اون کیه که از امپراطور و آلفای ولیعهد قابل احترام تره؟"
"گستاخی من رو ببخشید امپراطور.ولی من میتونم شخص بزرگی رو که اعلی حضرت میفرمایند رو معرفی کنم"
صدای لطیف و شیرینی به نرمی اعلام حضور کرد:
"در خاص بودن امگای ولیعهد قطعا شکی نیست،ایشون تک هستن و تنها امگای مکمل ولیعهد هستن پس قطعا شخصیت بزرگی دارن" ملکه لبهایش را به لبخند افسونگری باز کرد:
"اما امگای ولیعهد یه نقص دارن که خوبی هاشون رو میپوشونن ، اون نقص مثل يه علف هرزه و نمیشه ریشه کنش کرد"
امپراطور اخمی کرد:«ملکه ی من ، لطفا شفاف صحبت کنید»
ملکه از جایش برخواست و قدمهای آرامی برداشت:
" به عبارتی امگای ولیعهد فرزند خواهر زاده ی پدرم محسوب میشن! ایشون زال زوال، مین یونگی، رئیس قبیله ی طرد شده ها
هستن"
مقابل هوسوک ایستاد به چشمان شوکه اش خیره شد:
"درست نمیگم ولیعهده من؟"
آشوب به سرعت در میان وزرا پخش شد:
"یه طرد شده؟ امگای ولیعهد یه طرد شدس؟"
"پناه بر خدایان ! این یه دردسر بزرگه! یه نفرینه!"
«امپراطور واقعا میخوان یه شورشی طرد شده رو ملکه کنن؟» نجوای آرامی از میان لبهای لرزان هوسوک بیرون آمد:
"مادر..چطور"
چند قدم جلوتر رفت و گونه اش را نوازش کرد:
«من حواسم بهت هست هوسوکا.همیشه حواسم بهت هست» صورت امپراطور از خشم سرخ شده بود و اکسیژن به سنگینی وارد ریه هایش میشد:
«رئیس طرد شده ها ؟ جانگ هوسوک دیوونه شدی؟»
هوسوک لبانش را به همدیگر فشرد و سپس گفت:
" یونگی امگای سرنوشت منه. اینکه من دیوونه شدم یا نه مهم نیست این تصمیم خدایانه که اون امگای مکمل من باشه.. و خودتون بهتر از همه میدونید یه آلفای رهبر فقط یک جفت میتونه داشته باشه..شما از تصمیم خدایان خشمگین هستین؟"
او به راحتی نقطه ضعفهای پدرش را مورد حمله قرار داد.
«تو..»
امپراطور از خشم حرفش را فرو خورد و پس از چند لحظه با چهره ای تاریک گفت: "نگهبانا..ولیعهد رو تا اقامتگاهشون راهنمایی و بازداشت خانگی کنید"
" پدر شما نمیتونید.."
او با صدای بلندی اعتراض کرد و به شدت نگهبانان را پس زد. ناگهان سردرد وحشتناکی به جانش افتاد.. به شقیقه اش چنگ انداخت.
امپراطور با چشمانی که به رنگ سرخ درآمده بود گفت:
"ولیعهد رو ببرید"
هاله ی سنگین آلفایش همه را وادار به زانو زدن میکرد.او در حال کنترل کردن هوسوک بود و این به وفور دیده میشد.
ملکه میانگ سو جلو رفت و با نگرانی مشهودی که در صدایش بود گفت:"سرورم واقعا میخواید یه طرد شده رو به قصر بیارید؟"
"چاره ای نداریم، اون تنها جفت ولیعهده و این کشور به اون نیاز
داره"
خطاب به مینگ یو گفت:
"فرمانده، سربازات رو آماده کن و به اون قبیله حمله کن و زال زوال
رو به قصر بیار"
مینگ یو لبهایش را به هم پیچاند.در چهره اش بی میلی و تردید موج میزد با این حال تعظیم کرد وگفت:
"امر امره شماست سرورم"
نگهبان ها در حال بردن ولیعهده ضعیف شده بودند با این حال وقتی او موافقت فرمانده را شنید با ضعف تقلا کرد:
«دایی لطفا این کار رو نکن.. یونگی تحملش رو نداره..اونا فقط یه مشت سالمند و کودکن نمیتونن از خودشون دفاع کنن چه برسه
شورش کنن.. پدر التماس میکنم ..»
«خفه شو»
امپراطور به او ناسزا گفت و مردمک چشمانش سرخ تر شد:
«ببریدش»
فرمانده مینگ یو با ناراحتی به خواهرزاده پریشانش نگاه کرد و سپس با قلبی ناراضی و غمگین به امپراطور تعظیم کرد تا برود و سربازانش را آماده کند.
___________________________________________________
نسیم بهاری در لای موهایش میپیچید و ربان گلدوزی شده ای را که به موهایش بسته بود را به حرکت در می آورد
" یونگی؟"
یونگی با شنیدن صدای ملایم کران از فکر بیرون آمد و نگاهش را از
دریاچه گرفت..کران کنارش نشست و شانه اش را فشرد:
" حالت خوبه؟ قلبت درد میکنه؟"
یونگی سرتکان داد؛ آشفتگی و مشکلات او نباید مانع خوشحالی او
میشدند.. لبخند ملایم و بی جانی بر لب نشاند:
" من خوبم انقدر نگران نباش.ملاقاتت با جیمین چطور پیش رفت؟"
لایه ی سرخ رنگی گونه های دختر را پوشاند؛ او از ملاقات هایش با جیمین حرفی پیش او نمیزد. جدا از خجالتی که میکشید برادرش به تازگی از جفتش جدا شده بود و حرف زدن درباره ی پیشرفت رابطه اش قطعا کار نامناسبی بود اما امروز جیمین رازی را فاش کرده بود که حتما باید گفته میشد پس با صدایی که از خجالت کمی ضعیف شده بود گفت:
"دی-دی،امروز جیمین حقیقتی رو راجب خودش و گذشتش گفت"
یونگی کنجکاو شده بود:
"چی گفت؟"
كران طره ی مویش را از صورتش کنار زد:
"یادته یه مدت شایعه شده بود پسر فرمانده عمه ی خودش، ملکه رو میخواسته مسموم کنه و به قتل برسونه؟"
اخم ملایمی صورت لادا را تیره کرد و منتظر ادامه ی حرفش شد:
"جیمین،پسر فرماندس"
چشمان لادا گرد شد.:
" مگه نگفتن اعدام شده ؟.. یعنی اون.."
کران با ناراحتی تایید کرد:
"براش پاپوش دوخته بودن و زنده بودن اون یه داستان طولانیه و..اون پسر دایی ولیعهده"
یونگی پریشان شده بود اما فرصتی برای فکر کردن نیافت. با حس کردن چیزی به سرعت طلسم زرد رنگ را از جیب ردایش بیرون آورد.
طلسم درخشید و در دستانش خاکستر شد..آن یک اخطار بود زمانی که یک غریبه وارد تیانگ میشد و دردسر ایجاد میکرد.
نفس لادا حبس شد و همراه کران بلند شد:
"بجنب باید بریم"
به سمت تیانگ دویدند و یونگی لعنت فرستاد.
اون نشانش پر بود،یکی از نقص هایش این بود که نمیتوانست مانند دیگران تبدیل به گرگ شود وگرنه زودتر میتوانست به روستا
برسد..با رسیدن به تیانگ و دیدن صحنه ی روبه رویشان خون در رگ هایشان یخ زد. سربازان سلطنتی در حال آتش زدن چادرها بودند، بعضی از آن ها هم با شمشیر گلوی اهالی روستا را میبریدند و بعضی دیگر در جثه ی گرگ بدن آنها را تکه تکه میکردند.
جسدهای مردم و خانواده دوست داشتنی اش بی حرکت روی زمین رها میشدند و زمین با خاک و خون پوشیده شده بود.
صدای جیغ و درخواست کمک مردمان بیگناهش در گوشش میپیچد وخون مانند یک جویبار روی زمین جاری میشد.
تاریخ خونین تکرار شده بود و تیانگ رو به نابودی بود.
دیر رسیده بودند و اشکهای کران بر صورتش جاری شد. یونگی لبهایش را به هم پیچاند، رنگ صورتش پریده بود و نگاهش
سنگ شده بود.مادربزرگ دارو فروش با گلوی بریده بر زمین افتاده بود،بائو جسم بی جان مادرش را در آغوش گرفته بود و گریه میکرد. شیائو یان آن دخترک بازیگوش حال بالا سر جسد خواهرش نشسته بود و گریه کنان به او التماس میکرد تا بیدار شود.
دستان لرزان یونگی به شمشیرش چنگ زدند و سمت سربازی که به قصد کشت به دخترک نزدیک میشد شتافت.
سرباز شمشیرش را بالا برد تا او را بکشد اما ناگهان شمشیری برنده از سینه اش رد شد و قلبش را شکافت.
خون او به روی صورت شیائو یان پاشید و جنازه ی سرباز کنارش
افتاد..لادا او را بلند کرد:
"از پشتم تکون نخور فهمیدی؟"
به سمت بائو دوید و سعی کرد او را از جسم سرد مادرش جدا کند:
"بلند شو بائو.. خطرناکه"
پسر بچه گریه کنان سر تکان داد:
"نه ..میخوام پیش مامانم بمونم..من مامانمو میخوااااام"
لادا بر سرش فریاد زد:
"بهت گفتم بلند شو بائو وقت نیست"
شمشیری از پشت زخمی به کمرش زد و باعث شد حرفش را قطع کند و بجنگد. شیائو یان پسرک شش ساله ی ترسیده را در آغوشش گرفت..لادا هر سربازی را که نزدیکش میشد میکشت..
روبه آلفاهای باقی مانده ی قبیله اش فریاد کشید:
"از ضعفا محافظت کنید چرا خشکتون زده بجنبید"
این یک حمله ی بزرگ و غافلگیر کننده بود.. به طور کلی تیانگ از کشاورزان و کودکان و سالمندان تشکیل میشد و تنها تعداد کمی از آنهاجنگجو و پرتوان بودند که قوی ترین آنها لادا و کران بودند. اما آن دونفر به تنهایی نمیتوانستند جلوی لشکر سربازان را بگیرند. آن هم لشکر سربازان سلطنتی که میتوانستند در فرم گرگی خود نصف جمعیت آنها را در کمتر از چند دقیقه تکه پاره کنند.
کران با مهارت تمام افرادی را که حمله میکردند را میکشت.. سوزشی عمیقی را در مچ پایش حس کرد.. یک گرگ مچ پایش را به دندان گرفته بود..اخم هایش را از درد درهم برد و شمشیرش را مستقیم در سر او فرو برد و مغزش را از هم شکافت.در همان لحظه شمشیری از پشت در پهلویش فرو رفت و باعث شد نفسش بند بیاید.
لادا شمشیرش را از شکم سرباز بیرون کشید و همزمان سعی کرد از دو بچه ی پشت سرش محافظت کند.
صدای لطیف و گریان شیائو یان در گوشش زنگ زد:
«جيه جيه»
یونگی به سرعت برگشت و با دیدن آن صحنه از دور، مغزش خاموش شد.
سربازی از پشت پهلوی کران را زخمی کرده بود و حال میخواست
شمشیرش را درون قلب او فرو کند..وحشت زده از عمق وجودش فریاد کشید:
« شـيـجــيـــه!»
درست در لحظه ای که فکر میکرد خواهرش را هم از دست میدهد صدای زوزه ی گرگی تن همه را به لرزه انداخت. سربازان شمشیرهایشان را رها کردند و زانو زدند و ناله کنان گوش های خود را پوشاندند.هیبت آشنای گرگ سفید رنگ بزرگی در حالی که چشمان سرخش از خشم برق میزد جلو آمد.هوسوک به فرم انسانی اش بازگشت و به آن وضعیت آشفته نگاه کرد؛ چادرها که روزی محل زندگی مردم بود در آتش میسوختند و دود سیاه رنگ به هوا میرفت..جسد مردمی که روزی صدای خنده هایشان به آسمانها میرسید حال بی صدا روی زمین رها شده بود و زمین
دریاچه ی خون بود.
تیانگ، نابود شده بود.
در مرکز این آشفتگی محبوبش قرار داشت که به سمت جسم در حال سقوط خواهرش میدوید.
یونگی او را گرفت و به سینه ی خود فشرد:
"آران.صدامو میشنوی؟"
چهره ی زیبای دختر از درد به هم پیچیده بود و عرق از پیشانی اش
میریخت.
یونگی همانند کودکی که در باران رها شده باشد با بغض نالید:
"شیجیه.. ترکم نکن"
کران دست ظریف و خونینش را به صورت او رساند
"دی دیِ احمق من..شيجيه.. پیشت..میمونه"
صدایش به خاموشی رفت و چشمانش بسته شد. یونگی دیوانه وار
او را تکان داد:
"شيجيه..بیدار شو.. تو نمیتونی ترکم کنی تو قول دادی..خواهر تو
قسم خوردی.. تو نمیتونی ..شیجیه تو..."
کلمات در گلویش سنگ شدند و چشمانش سوخت.اورا به آغوش خود فشرد و زار زد:
"شیجیهههههه"
هوسوک چشمانش را از درد بست. اگر کمی زودتر میتوانست خودش را آزاد کند. اگر کمی زودتر میرسید..
سربازان پس از خاموش شدن دردشان بلند شدند تا ماموریتشان را کامل کنند، اما با پیچیدن درد در سرشان متوقف شدند.. هوسوک در حالی که آنها را کنترل میکرد با خشم دستور داد:
«کسی حق آسیب زدن به اونها رو نداره. همشون رو با احترام به قصر اسکورت میکنید و زخمی هارو به درمانگاه میبرید تا درمان شن»
سربازان در حالی که از درد سرشان را فشار میدادند صدای لرزانشان
بلند شد:"اطاعت سرورم"
با قدم های آرام پیش معشوقش رفت، یونگی میتوانست از گوشه ی چشم ردای سلطنتی اورا تشخیص دهد.
سرش را چرخاند و چشمان بی روح و سنگی اش را به او دوخت. قلب هوسوک از نگاه او به درد آمد. او از بار اولی هم که یکدیگر را دیده بودند بی رحم تر به نظر میرسید. یونگی لب های خشکیده اش را از هم باز کرد و صدای ناامیدش به گوش رسید:
" دیر اومدی هوسوک.. تو گفتی تیانگ رو پیدا نمیکنن.. تو قولت رو
شکستی..دیگه خیلی دیره"
هوسوک یاد آن زمان افتاد که زیر درخت زمانی که یونگی به او اعتماد کرده بود و از گذشته اش سخن گفته بود به او قول داده بود.
(آروم باش شیرینم دیگه تموم شده..نمیزارم تیانگ رو پیدا کنن.. نمیزارم رنج بکشی، نمیزارم تنها باشی بهت قول میدم لادا.. قول میدم امگای برفی من)
هوسوک قول داده بود.. اما ضعیف بود و نتوانست قولش را حفظ کند.. تیانگ،مکانی بود که یونگی در آن بزرگ شده بود.. تیانگ مکانی بود که پدر و مادرش و سایر قبایل در آنجا دفن شده
بودند.تیانگ حاصل یک عمر زحمت، شب بیداری ها و آرزوهای از دست رفته ی او بودند.
تیانگ نیمه ای از زندگی لادا بود و حال، آن نیمه ی دیگرش تنها بوی خون میداد و با گذر زمان در خاطرات دفن میشد.
___________________________________
در کابوس هایم زندانی شده ام.
یک عمر در پی آرامش سوختم،
حال تنها من مانده ام و رد پاهای خونینم.
_لادا
___________________________________
#یوهنگ
پیج اینستا:im.amygdala
BINABASA MO ANG
Agnosthesia
Historical Fictionیونگی به گیسوان سفیدش چنگ زد و درحالی که قطره اشکی از روی بیچارگی از پلکش چکیده بود فریاد زد: "به چی قسم بخورم تا باورم کنی؟ به اعتماد از بین رفتت؟ به جون خواهرم؟ به روح پسرمون؟ به خون پایمال شده ی مردمم؟ به کدوم خدا پناه بیارم تا باورم کنی؟" هوسوک...