3

70 12 1
                                    

- داداش تو پسر عموی کوچولوی منم بود..تهیونگ...تهیونگ منم بود..و هست.
.
.
.
.
خب..میشه گفت همه چی خوب پیش رفت اگر بدرفتاری کیم هیون و هم نظراش رو فاکتور میگرفتیم.

× نه در واقع اونجور هم نیست...من خیلی دوست داشتم داییش هم بیاد!...بلکه نوه ی قدم کوچولومو ببینه...اما میدونی نمیدونستم جینی مهمون داره!!

دست جین رو روی رونش حس میکرد..مثل چند دقیقه پیش..مثل وقتی که دوباره نگاها سمتش چرخید...مثل وقتی که پشت سره ته ته کوچولوش پچ پچ کردن و فقط نادیده گرفت و گذاشت به پای آبروی آلفایی که همین حالا کمی از خودش نداشت.
اما دیگه بسه..

بلند شد و با گرفتن بچه از جین روبه خانم مسن کرد‌.

- اینکه اینجا نشستم فقط برای نپاشیدن پسرتون از بی قراری های تهیونگه!...

نگاهشو بین چشمایی که با حقارت بعضی با نوازش بعضی با افسوس و هر جفت رنگی خاص گردوند .
با حس کردن گرمای تن جین که کنارش ایستاد بدون توجه به حرفهای بی منطقش که فقط دور خودش و منافع خودش میچرخیدبا رسیدن به تیله های خرمایی مرد جملشو کامل کرد.

- نه بخاطر هیچ فردی از آلفاهای کیم!
+ نامجون!!...یدقه!..' اینکه دایی نمیاد بخاطر آبروریزی های توئه!!!! نه همسره من!!!'

شاید اونجا یک عمارت از خشت و سنگ بود اما پرنده ها هم لحظه ایی به داد مرد خفه شدن..
زمان ایستاد
و لحظه ایی صرف نفس گرفتن جین خیره به چشمای بی منطق و عذاب اور مادرش گذشت‌.

+ انقدر سختههه!!...کنار اومدن با من و خانواده ی من!!؟؟...

دنباله ی حرفش تموم نشده بود که صندلی پشت سرش وسط سنگفرش های مرمری پخش شد.
نه اینکه نخواد..
نه اینکه نشه..
شد ، تموم.

سر فصل جدید روزنامه ها انتخاب شد!
الفای رام نشده پشت کمپانی کیم!
زندگی برای جین کلا رام نشده و غیر متوقع بود.
از عاشقانه های برادرش و پسر عموش.
از جفت شدن خودش با پسر عموش.
از کفر مادرش به دومادش.
از نبود جفتش.
از نبود خانه.
از نبود خانواده.
.
.
.
.
+ میتونم...بیام تو؟
- بیا..

درو با ملایمت باز کرد و توی چهارچوب در جلوی دره بسته شده ایستاده بود..
ازاینکه پشت بهش روی زمین نشسته و با تهیونگ بازی میکنه ، حضورشو ، رفتارشو و کارهاشو نادیده میگیره حق میداد.
به اون خوی امگای نهفته توی اون تن حق میداد.
حق میداد بعد از اون همه توهین اینطور پر بزنه..

- چیه باز؟...چرا اپا رو اذیت میکنی؟! چرا دم به دقیقه بغض میکنی؟

پسرک کوچولو لباشو به هم فشورد و از حس سنگینی تشدید شده توی اتاق و دلتنگیش برای شیشه شیر بغضش ترکید و اشکای حبابیش دونه دونه گونشو تر میکردن.

- تهیونگ!

عروسکای کوچولو رو جلوی پسرک پرت کرد.
اینکه دلش میخواست دیوارای خونه رو با افرادش رنگ کنه عادی بود؟!.
اینکه نمیتونست ازین باتلاق فرار کنه عادلانه بود؟!
اینکه باعث بانی دونه های شور پسرکش این خونه ی نفرین شده و افرادش بود درست بود؟!
اینکه داشت با بغض خفه میشد چی..

[ MY MISTAKE ]Where stories live. Discover now