15

26 6 0
                                    

با وجود سره خمش قطرات بی رحم اشکاش پارکت رو رنگ میکردن..
- ب.بزار بره بیرون..
....
€ ولم کنیددد!!...لعنتیا همسرم اون توئهههه!! بارداره میفهمییی!!..
..قربان آرامش خودتونو حفظ کنین!!...فعلا نمیشه موقعیت مناسب نیست!
€ کی تعین میکنه مناسبه یا نه کییی!!؟...از دست دادن خانوادم یا به تیر بستن اون عوضیی!!
..چ.چشم قربان..
..موقعیت تنظیم شده!!...تکرار میکنم شروع ماموریت!
€ دهنتو گاییدم مرد...بدجایی اومدی.
(*هوسوکو هندل نمیکنممممممم:)))))
....
~ میدونستم!!
صدای تیراندازی هر لحظه شدید تر میشد..
افراد توی آشپزخونه دور یونگی رو احاطه کرده بودن..
~ کارم باهات تموم نشده!
- ص..صبر کن..
~ اوکی ولی برا من تله میچینید حرومیا..گمشو جلوممم!!!
- ن.نمیتونمم!
...شما محاصره اید!!..تسلیم بشید وگرنه شلیک میکنیم!!
محافظین رو کنار زد و در حالی که تن بی حالشو به خودش تکیه زده بود و کلت روی شقیقش خودنمایی میکرد ازبین محافظینش بیرون اومد..
~ میخواینش؟!...شلیک‌کنید...افسر خوب میدونم همین دور ورایی! بیا اینجا مرد من امگای خون خالصمو الکی از دست نمیدم!
با اضافه شدن به گارد امینتی که مثل مور و ملخ میومدن لحظه ایی ترس از تنش رد شد..انگار واقعا گیر کرده بود..
€ الماست پیشمه مین!...بهتره ولش کنی!
~ الماسم...
~ قربان بهتره اون بچه رو وارد بازی کثیفت نکنی وگرنه بهاشو با الماسات پس میدی!!
€ واقعا؟..ولی تو بازداشتگاه منتظرته باهم به درک برید!
با پرت شدن نامجون سمتش خیز برد و قبل از برخوردش گرفتش.. € ببخشید هیونگ دیر رسید..
~ جانگ ما به هم میرسیم!!
فرصت جواب پیدا کردن نداشت چون همین حالا با دستای بسته خارج شده بود..
€ خدای من تو داری یخ میزنی!!
- ب.برو..ج.جینو ک.کمک کن..
€ یه آمبولانس دیگه خبر کنید یالااا!...جین بیرونه سالمه مطمئن باش!...تو با من بمون باشه؟!
...
جاده های اطراف بیمارستان پر از افشرهای پلیس و بیمارستان شلوغتر از همیشه دیده میشد..
جین از فرط اتفاقات اخیر و آمبولانسی که نامجونی رو که کنارش تهیونگ ساکت دراز کشیده بود رو میبرد فقط تونست بی توجه به گارد و پرستارها دنبالش بدوه حداقل باهاشون بره!
نتونست و با هر مشقتی که بود حالا  به همراه پدر و مادرش و خانواده ی همسرش اینجا بود..
افسر جانگ توی بخش اتاق عمل به همراه هیون با وجود اینکه ناخونی به دستش نمونده بود که از استرس بکنه ایستاده بود و هر لحظه تا مرض قش کردن میرسید و برمیگشت..
.. خانواده ی مصدوم؟!
) بله خودمونیم!
.. یه خبره خوب دارم یه خبره بد..
جین بی توجه به پرستار بین کلامش پرید و یکدعه سمتش غرید
+ میشه فقط حرفتون رو بزنید!! من یکی دارم جون میدم بعد شما اون تو چه غلطی میکنید که خبر بد برای من میارید!!
..آقای کیم فرومون هاتون رو کنترل کنید اینجا بیمارستانه!
+ بیمارستانتون بره درککک!!
..حراست!!
× سوکجینا آروم باش..
با پلک باز اشکاش میریخت و روی لبای چفت شدشو شور میکرد..
= من معذرت میخوام لطفا ادامه بدید..
.. خب..بله همونجور که گفتم خبر خوب اینه که سالمه و مارکشون دست کاری نشده ولی برای احتیاط باید به پزشک قانونی مراجعه کنید...خبر بد اینه که..من واقعا عذر میخوام ازتون آقای کیم..درکتون میکنیم ما و کادر درمانی ولی خیلی برای کمک ما دیر شده بود..
با دیدن نگاه خورد شده ی جین و رگ های حساس چشماش که چیزی به ترکیدن نداشت سرشو پایین انداخت و برگه هایی رو دست آلفای مسن کنارش داد..
.. جنینتون از همون شوک اولیه فوت شده..سرد خونه‌ی بیمارستان توی شیشه‌س..متاسفم..
تیرهایی که به سمت جین و زندگیش پرتاب میشد و مستقیم به هدف میخورد تمامی نداشت..حالاام بعدیش بود..خیلی وقت بود پرستار رفته بود و خانوادش هر کاری میکردن نه تنش تکون میخورد نه اشکاش تموم میشد..
نفسش بریده بود..
...
.. افسر جانگ؟!
) بله..چکارش دارید داخله
.. شما باید__
) هیون..کیم هیون..
.. اوه..ببخشید نشناختم...برای اتفاقات اخیر امیدوارم درکمون کنید و عذر خواهی مارو بپذیرید! ما مجبور به ادای ماموریت بودیم..
نیمچه لبخند سردی کنار لبش نشست و با آستیش کت هوسوک که توی دستش بود اشکاشو پاک کرد.
) انجام وظیفتون بوده...ولی سعی کنید دیگه دور ور خانواده ی من ماموریت نچینید!..قول نمیدم به مقامات اعتراض نزنم!
از نگاه خیس و جدی امگا سرشو پایین انداخت و ادای احترام کرد.
..چشم! ، میتونم با افسر مکالمه ایی داشته باشم؟
) افسر کناره همسرشه..اگر شما چیزی ازش گذاشته باشید..
لب پایینش به سردی و بی رحمی سرنوشت میلرزید.
جلوی اون مردهای جوان شکستن ابهت کیم هیون اصلا راحت نبود..
اونجور که کت ارتشی رو به صورتش فشورد و بوی جفت جوان رو ازروش بویید حتی کمکی به حالش نمیکرد..
..
خب در این مرحله از تقدیر رد دادن بی معنی ترین چیز بود..
چون مرز های دیوانگی توی زندگی جین بی معنی ترین چیزبود..
توی کوچه ی زندگیش تنها چال و چوله و شیشه خورده بود...
توانایی نگاه کردن حتی به قدم های رفته ی پدرش و پدره همسرش رو نداشت..
ورقه هاش پاره پاره..جوهره خودکار تموم و مرد بین صفحه ها بخواب رفته بود..
× پسره مامان..
آرنج هاشو به زانوهاش تکیه زده بود و خیره به در شیشه ایی به راهروی بی انتها ..گاهی به انعکاس اشکهای خشک شده..
+ ما با بیمارستان قرارداد داریم مامان...
+ یا کارمای زندگیمه..
زن خیره بهدو تیله ی سیاه و سرخ مرد بغضشو قورت داد و سیگار مارکی که تازه گرفته بود رو بین لباش گذاشت..
فندک رو جلوی صورتش تکون میداد بی توجه که تمام خط چشمش رود سیاه میگشید روی گونه هاش..
× برو بیرون غماتودود کن...مرد برگرد! ، نه یه احمق ترسو!
با قرار گرفتن انگشت لاک خورده مادرش روی گونش و تا لبش بوسه ایی بهش زد..
تا بیشتر از این لت و پار نشه ، خورد و خمیر نشه و کوه شن شده نباشه..
فندک رو قاپید و بیرون دوید..
اما..
اما فقط لحظه ایی برگشت..
اون فنچ بابایی تو بغل پدر بزرگاش خوشحال بود..
ولی چرا پیش خانوادش خوشحال نبود؟!
چرا نیومده رفته بود؟!
چرا نیومده عاشقش بود..
‌‌...

[ MY MISTAKE ]Where stories live. Discover now