PART1

224 60 18
                                    

"جاشوآ بس کن... لعنت بهت، 20 سالته و هنوز مثل بچه ها رفتار میکنی!! یکم از خواهرت یاد بگیر! "

خشم شدیدی بر اقای هونگ وارد شد
بعد از اینکه جاشوآ با ازدواجش با زن دیگه مخالفت کرد...در حالی که دختر کوچیکش اونچه در سکوت نگاشون میکرد و حرفی نمیزد

«سن ربطی به بحث ما نداره!!
لعنتی میخوای دوباره ازدواج کنی..چه خبرته؟پس مادرم چی؟ برات هیچ معنی نداشت؟؟! "

حساسیت و بزرگ کردن چیزهای بی مورد...
درسته، این قطعا و بدون شک تخصص جاشوآ بود

"من مادرت رو دوست داشتم جاشوآ،
ولی اون فوت کرد!! نکنه فکر کردی قراره کل عمرم رو براش گریه کنم؟ من با یه زن دیگه که تو گلفروشی کار میکنه آشنا شدم و میخوام باش ازدواج کنم، مشکلش چیه؟؟ "

پدرش با ناراحتی سعی کرد دلیل خشم پسر بزرگش رو بفهمه، اما جاشوآ با عصبانیت نگاهش رو از پدرش گرفت.

خب، اون به خوبی میدونست که پدرش تصمیمش رو گرفته و اون حالا اینجا نیست تا با خودش و خواهرش مشورت کنه یا ازشون اجازه بگیره.


پس راه اتاقش رو در پیش گرفت و بعد از اینکه در رو بست، به خودش قول داد هر طور که شده این ازدواج مزخرف رو به هم بزنه.

و چیزی که بقیه نمیدونن
اینه که اگه جاشوآ قول انجام یه کاری رو بده، قطعا و بدون تردید انجامش میده.

~~

تو یه خونه دیگه

"این تصمیم شماست اوما،
میدونی که من مشکلی ندارم"

سونگچول با آرامش جواب داد و بعد از چند لحظه سکوت ، مادرش رو با خوشحالی در آغوش گرفت. و اون گفت:

"خیلی خوشحالم سونگچول! راستش اصلا انتظار نداشتم قبول کنی!"

سونگچول لبخند پرنگی زد، در واقع اون اصلا از ازدواج مجدد مادرش احساس راحتی نمیکرد، اما چه کاری از دستش بر میومد؟

اون تصمیمش رو گرفته! و تا وقتی مادرش خوشحاله پس اون مخالفتی نداره.
چون اون همیشه شادی مادرش رو به شادی خودش ترجیح می داد

"معلومه که مشکلی ندارم. بالاخره قراره خواهر یا برادر داشته باشم! من واقعا خوشحالم! "

اون با شوق و ذوق اضافه کرد و بعد از اینکه از آغوش مادرش جدا شد اون سریع گفت:

"اوه، تو در واقع قراره یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر داشته باشی! اونا فرزندای اقای هونگن، مطمئنم که قراره با همدیگه کناربیاد، پسر بزرگش هم سن و سالته ولی به ماه ازت بزرگتره"

Teddy Bear | CheolSooWhere stories live. Discover now