PART9

60 51 33
                                    

کلیسا

اولین روز هفته‌ست
و حالا من و اونچه توی کلیسا کنار همدیگه در لباس مشکی ایستادیم و از مردمی که برای عرض تسلیت اومدند تشکر میکنیم.

اونچه حتی یک ثانیه دست از گریه کردن برنداشت، و اما من...
راستش زیاد هم ناراحت نبودم

لحظه از دست دادن پدرم قطعا دردناکتر از لحظه ای که مادرم رو از دست دادم نیست،نبود و نخواهد بود..

در حال حاضر چیزی که بیشتر از همه نگرانم کرده،بار مسئولیتیه که قراره رو دوشم ریخته بشه‌..

همه بهم گفتن از پسش بر میام، و من فکر میکنم همینطور باید باشه. باید از پسش بر بیام!

"تسلیت میگم پسر،غم آخرت باشه"

جونگهان با تمام وجود من رو در آغوش کشید و جونهی و مینگهائو نیز با همون شدت این کار رو تکرار کردند‌.

در همین حین نگاهی به جمعیت انداختم. همه با چهره‌های غمگین به ما نگاه میکردند از جمله خانم چوی که خودش رو مقصر این حادثه میدونست.

یه جورایی حالا میتونستم اون رو درک کنم و امیدوارم که بتونه به زودی با این غم کنار بیاد...


بعد از اینکه مراسم به پایان رسید.

سونگچول اولین نفر به سمتم اومد، من رو محکمتر از هر بار بغل کرد و بعد از دست گذاشتن روی شونه ام پرسید:

"به چیزی نیاز داری؟"

"نه من خوبم.."

آهسته گفتم که بعد از اون، سونگچول دستام رو بین دستاش گرفت و با لحن متاسفی گفت:

"کاش میتونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم"

آروم به چشمای درشتش چشم دوختم.
چقدر دلم میخواست در این لحظه دوباره به آغوشش بکشم، اما انگار یه چیزی جلوم رو گرفته بود...

"اگه چیزی لازم داشتی..
حتما بهم بگو"

ته صحبتش لبخند تلخی زد، که من هم متقابلا به اون لبخند زدم و نگاهی به جمعیتی که کم کم پراکنده میشد انداختم.

در همین لحظات،مادر سونگچول هم نزدیک ما اومد و بعد مکث کوتاهی با ناراحتی گفت:

"خدا به خودت و خواهرت
صبر بده پسرم"

"ممنونم خانم چوی"

گفتم و لبخند خفیفی تحویلش دادم، اون هم طوری که یاد موضوعی افتاده باشه نزدیکتر اومد و آروم لب زد: "شاید اینجا جاش نباشه اما...تو و اونچه اگه دوست داشتید،میتونید به خونه ما نقل مکان کنید..به نظرم اینکه کنار هم بمونیم بهتر از اینه که.. بعد این اتفاق تلخ راهمون از هم جدا شه"

Teddy Bear | CheolSooWhere stories live. Discover now