CHAPTER 7 . COLLAPSED .

19 6 0
                                    

+"لطفا یک کابوس باش"
جونگ کوک همان طور که ماشین را متوقف کرد و دوید ، ادامه داد و باز هم زمین خورد . چند بار به همین منوال زمین خورد اما در نهایت ، به پیشخوان رسید .

جونگ کوک گفت:
+ "خانم جئون یری".
مسئول پذیرش به سمتی اشاره کرد .

جونگ کوک به اون سمت نگاه کرد و دو جسم خوابیده روی تخت رو دید . یکی از اونها کوچکتر بود و قلب جونگکوک ، با دیدن اون فشرده شد . درد شدیدی رو احساس میکرد .

نزدیک شد و مسئولین وقتی متوجه این که اون آقای جئونه ، پارچه رو کنار زدن و جونگکوک ، همسر مرده ای که روی تخت خوابیده بود رو دید . احساس کرد پاهاش شل شدن .

میخواست جسم خوابیده روی اون برانکارد کوچک رو هم ببینه . قلبش شکسته بود و باعث شد هق هق خفه ای بکنه . پرستار پارچه رو کنار زد . بچه اش روی تخت دراز کشیده بود . زیبا به نظر می‌رسید و انگار ، خواب بود .

جونگکوک نتونست مقاومتی کنه . زانو زد . سر دخترش رو نوازش کرد و پیشونی دخترکش رو بوسید .

+ اوه عزیزم .
صداش کم میشد .
~ جونگکوک ...

جین همونجا بود و سعی کرد جونگکوک رو آروم کنه اما جونگکوک توجهی نکرد . بلند شد و به سمت خروج حرکت کرد .

پرستار صداش زده بود و باعث شد بره تا فرمی که ازش میخواستن رو پر کنه .
جین نتونست جونگکوک رو متوقف کنه . باید اول ارومش میکرد . به خصوص حالا که داشت از بیمارستان خارج میشد .

~ جونگکوک ؟
جونگکوک از بیمارستان خارج شد . اون میدونست جونگکوک قراره کجا بره . با از دست دادن خانوادش ، ویران شده بود .

جونگکوک کنار نرده ها ایستاده بود . رودخانه ی هان ، در جریان بود . خورشید صورتش رو روشن میکرد ، نفس می‌کشید و صدای آب رو می‌شنید .

خورشید به زیبایی غروب میکرد ، درست مثل لبخند جونگکوک . خوشبختی اون در عرض چند دقیقه ی غمگین ، به پایان رسیده بود . غروب خورشید ، درست مثل غرق شدن اون مرد توی تاریکی بود .

در حالی که به چشماش اجازه ی خیس شدن میداد ، هق هق کرد .
+ میری ؟

کم کم تاریکی شب جونگکوک رو بلعید . به سمت خونش رفت . به سمت اتاقش میرفت . اتاق خودش نه و اتاق دخترش . روی تشک کوچک و نرم دخترکش دراز کشید . هنوز بوی میریش رو میداد . به بالا نگاه کرد . سقف با ستاره های زیبایی روشن شده بود .

دخترش رو صدا زد و پتوهایی که روی تخت بودن رو توی دستش حلقه کرد . بی صدا گریه میکرد .

∆ بابا چرا گریه می‌کنی ؟
وقتی صدای بچه اش رو شنید ، به طرف صدا برگشت .

در حالی که دستش رو دراز میکرد دخترش رو صدا زد اما دستش ، به دخترش نخورد .

میری گریه میکرد .
∆ چرا خودت ما رو نبردی ؟
∆ چرا باهاشون نیومدی ؟
∆ ما منتظرت بودیم .
+ بابا متاسفه . من خیلی معذرت می‌خوام .

𝐬𝐰𝐞𝐞𝐭 𝐩𝐨𝐢𝐬𝐨𝐧 [𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now