≼𝐂𝐨𝐥𝐥𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧≽

637 35 9
                                    

≼بــرخــورد≽
P1

اونقدر دویده بود که تقـریبا پاهاش رو حس نمی کرد و این مأمور های پلیس رو برای گرفتن پسـر ترغیب می کرد.
-لعنت بهـتون!

زیرلب ناسـزایی گفت و برای مخفی شدن از دید دو نگـهبانِ سمجی که هم پای اون قدم برمیداشتن، داخل کوچـه ی خلوتی پیچید.

باران آسـفالت رو تماما خیس کرده بود اما درهـرحال، تهیونگ حاله های روشن پرتو های خورشید رو می دید.

به لطف مسیح و بن بـست نبودن کوچه باریک و خالی از جمـعیت، به امید پیدا کردن یک مسیر جدید و گمراه کردن دو مامـورِ خیکی، به سمت چپ پیـچید و انگار با این چرخـش فرمون زندگیش رو هم چرخوند و جایی ما بین صـورت مردی غریبه ایستاد.

-ب..بخـشید!
نیم نگاهی به پوزخند کوچـکِ گوشه لب های مرد انداخت و تای ابروش رو بالا داد. موهای بلوند و کت بلند و نسکافه ای رنگش با پلیوری که از زیر کت مشخـص بود، همـخوانی داشت و یک جورایی در تضاد کامل با لباس های تهـیونگ بود.

عینکی که روی بینیش فیکس شده بود، چهره اش رو کـمی پخته تر نشون میداد اما حدس زدن سنـش اونقدر هم سخت نبود.

-مهم نیـسـت؛ آقـا!

با احترام سرش رو کـمی پایین برد و تهیونگ که با لفـظ آقا خطاب شده بود رو متعـجب کرد.

این مرد چرا اینقدر رسـمی به نظر می رسید؟ ایونـت یا جلسه ای کاری دعوت بود؟ شایدم از کتاب های مصـور با ژانر کلاسـیک بیرون پریده بود؟

-به هر حال عـذر می خوام.

با عجله و نفس های نامـرتب گفت و با برداشتن کیفش از روی زمین و نیم نگاهی که به چهره بی خیال مـرد انداخت، به راهش ادامه داد.

تهیونگ فرصتی برای ایستادن و وقـتی برای تلف کردن و حوصله ای برای یک معـذرت خواهی طولانی نداشـت.

بی اهمیت به بوی دارچـینی که بویاییش رو تحـریک کرده بود، بینیش رو بالا کشید.
چند دقیقه از برخورد و توقف ناگهانی و کوتاهـش گذشته بود و خاموش شدن صدای نفس های نامنظم و فحش های ماموران پلیس، نشونه ای از عقب افـتادن اون ها بود.

خیابان بعدی هم همانند قبـلی به سمت چـپ پیچید و با رسیدن به سکوی نیمه بلندی که به ورودی کـلابِ معروف شهر ختم میشد، ثانیه ای ایستاد تا نفـس تازه کنه.

چراغ های خاموش و درب های بسـته کلاب به همراه میز های خالی از جمعیتی که از پشت درب شیـشه ای مشخص بودن، از بسته بودن کلاب خبر میدادن.
نمیدونست که برای رسیدن به جلوی این درب های طـویل، چقدر دویده اما به هر حال هنوز برای رسیدن به اتاقـش چند قدم فاصله داشت.

ماسکش رو پایین کشید و بعد از تنظـیم کردن شال گردنش، وارد کلـاب شد.

چندین میلیون دلار در کیف سامسـونت در دستانش داشت اما هنوز هم استراحت در کلـاب بهترین رفیقش رو به سپری کردنِ شبش در مهمـان خانه ها ترجیح میداد.

𝐎𝐍𝐄 𝐒𝐇𝐎𝐓 | وان شــاتحيث تعيش القصص. اكتشف الآن