≼بــرخــورد≽
P3چند ساعتی از حضورش در عمارت و اتاقِ جئـون می گذشت و تهیونگ هنوز هم برای فرار موفق نشده بود. فریاد زده و تهدید کرده و درنهایت خودش رو به مـردن زده بود اما جئـون قرار نبود به این زودی خام بشه!
-تو هم یکی از دوست های بابایـی؟
به لفظ بچه گانه دختر خندید. اون کوچـک تر از اون بود که به رابطه های شبانه پدرش پی ببره!سرش رو چسبید و در حالی که پوزخندش رو از دختر مخـفی می کرد لب زد :
-دوست؟ تو هیچی نمیدونی دختـر جون!جوابی نه چندان دلنشین به دختر داد و به کاناپه تکـیه زد.
-روی دستت نقاشی کردی؟ بابا اصلا از این کار خوشش نمیاد!تهیونگ نگاهی به تتـو های روی دستش انداخت. هر کدوم از اون اشکال برای اون معنی خاصـی داشتن.
-اهمیتی به اون مرد نمیدم.درواقع این تهیونگ رو کمی امیـدوار می کرد. اون مرد وقتی متوجه تتو های تهیونگ بشه از تصمیـمش برمی گرده و نمی خواد باهاش بخوابه؛ مگه نه؟!
-باید زودتر پاکشون کنی وگرنه بابا مجبـور میشه خودش این کار رو انجام بده!
لحن شیرینِ دختـر، کمی ترسناک به نظر می رسید. اون که نباید اخطار های دختر رو جدی می گرفت نه؟
-اون حتی نمیتونه من رو لمس کنه چـون من قراره به زودی خودم رو از این جهنم نجات بدم!
-مـامان هم همینو می گفت ولی بابا زورش از همه بیشتره!
-منظورت چیه؟!دختر، مشغول بافتن موهای صورتی عروسکـش شده بود. گیره ای به سر عروسکش زد و دوباره به چشم های تهیـونگ خیره شد.
-مامان نباید فرار می کرد. وقتی دعوا می کردن لباس بابا کثیف شد. اون به من گفت که با مامان نقاشی کـشیده؛ یه گلِ قرمز!
رنگ قرمز؟ گل؟ فهمیدنش سخت نبود! جئون همسرش رو به قتل رسونده و قطرات خون روی پیراهـنش رو به رنگ نقاشی تشبیه کرده بود.
تهیونگ ترسیده بود و صادقانه؛ میلی برای ملاقات با عـزرائیل نداشت.
نگاهش رو از چشم های درشت دخـتر گرفت و به رو به رو داد. باید زودتر خودش رو به مادر بیمارش می رسـوند. تهیونگ می تونست امیدوار باشه که جیمین نجاتـش میده؟
(من نمی خوام بمیـرم!)
-دخـترم؛ وقت خوابه!
با صدای مردانه جـئون، سرش رو بالا گـرفت. دختر بدون درنگ به سمت اتاقش دوید و حالا هیچکس به جز اون و مردِ غریبه در اتاق نبودن.
جئـون در رو بست و بعد از اینکه از قفل شدنش مطمئن شد، به سمت تهیونگ قـدم برداشت. با غرور به شـکار امروزش نگاه می کرد!
CZYTASZ
𝐎𝐍𝐄 𝐒𝐇𝐎𝐓 | وان شــات
Fanfiction«وان شــات از کاپـل های بـی تـی اس» 𝐓𝐡𝐞 𝐬𝐞𝐝𝐮𝐜𝐞𝐫 : KOOKMIN جـیمین پسری که رقصـیدن و اجرا روی صحنه رو تنها راه برای گذروندن زندگیش میبینه؛ حالا باید برای حـفظ جایگـاهش و پرداخت هزینه های خواهر بیمارش به مدت یک ماه شب های آخرین عضو از خانواده...