حقیقت part:5

155 21 0
                                    


دیدن و بلد نبودم اون دنیا رو از دید خودش بهم نشون داد ، شنیدن بلد نبودم اون با صداش دنیا رو به گوشم رسوند ، نفس کشیدن بلد نبودم وجودش و دم و بازدمی کرد داخل شش های نابلدم، حتی راه رفتنم بلد نبودم اون دستامو گرفت راه رفتن و یادم داد  ، قلبم از سنگ شده بود اون با قلب مریضش دوباره تپیدن و بهش یاد داد
من و محتاج خودش کرده 
حالا اون منم که زندگی کردن بدون اونو نابلدم ،،،
به نام احساسِ مقدس عشقِ در وجودم که خالقش آبنبات کوچولو من بود ،،،

____________

[جهش زمانی سال 2006]
سئول کره جنوبی
امشب برف تن پوش سفید زمین شده بود درست مثل یک لباس عروس که جواهرات تزئینی لباس کریستال های یخی بودن اون رو زیباتر و برازنده تر کرده بود ،  درسته امشب شب کریسمس بود، با این وجود خیابونا تقریبا شلوغ بود، لحظات آخر سال بود برخی از مردم ترجیح داده بودن به جای جمع شدن دور هم توی خونه بیرون و بین جمعیت باشن و بعضیا از سر تنهایی کریسمس با مردم جشن میگرفتن، عاشق معشوق های دیده میشدن که کنار هم قدم بر میداشتن ، به هر حال شب زیبایی بود
حداقل برای جونگکوک اینطور بود چهار سالی میشد عضو این  خانواده شده بود حالا اونا تمام زندگی اون پسر بودن ، درسته چند وقت پیش از پدرش خبر رو شنیده بود که باعث می‌شد این چند ماه اخیر تو خودش باشه اما مگر اون پسر شیطون به اسم کیم تهیونگ میزاشت تو حال خودش باشه درسته بیشتر اوقات باهم جر و بحث میکردن اما در نهایت همیشه به چشمای کشیده اون توله ببر می‌باخت
_____
=پسرم هنوز نمی‌خوای با من صحبت کنی ؟
_....
ببین یعنی خوشحال نیستی بابت این قضیه ؟
پسر صبرش تمام شد تو این مدت پدرش مدام این حرف و می گفت برای اینکه بیشتر از این به پدرش حس بدی منتقل نکنه صحبت کرد
_اپا به نظر خودت من از این موضوع ناراحتم ؟ نه اصلا ،خودتم خوب میدونی چرا ، اگه بهم زودتر میگفتی چی میشد ؟
=من که گفتم جونگکوک بچه بودی و درک درستی نداشتی الآنم گذشته خودت رو به سختی به یاد میاری اما خاطرات بدت و فراموش نکردی میترسیدم بگم بهت پسرم لطفا اپا رو ببخش قول میدم دیگه هیچی بین ما پنهون نمونه
قهر کردن و حرف نزدن به اندازه کافی بس بود خودشم خوب میدونست چقدر دل تنگ هم صحبتی با پدرشه با وجود اینکه حالا یک پسر نُه ساله بود ولی هر شب در آغوش پدرش می‌خوابید مدتی بود که از این لذت خودش و محروم کرده بود پس با بغض و اشک های آشکار پدرش و سریع به آغوش کشید و دستاش و دور گردنش حلقه کرد
_بهم قول دادیا دیگه چیزی رو از من پنهون نکن، خیلی دوست دارم
=من عاشقتم پسر کوچولو شیرینم
لبخندی زد و بوسه ای روی لپای پدرش کاشت
+عمو مگه من پسر کوچولو شیرینت نبودم ؟
بله کیم تهیونگ امشب شب کریسمس بود و خانواده دور هم جمع شده بودن با این وجود جئون سوهو برای صحبت با پسرش به اتاقش رفته بود تا از دلش در بیاره حالا تهیونگ پشت در با بلوز شلوار قرمز رنگی که به شدت به پوست کاراملی رنگش می آمد و کیوتش کرده طلبکارنه و حق به جانب این سوال و پرسید
+باز تو بچه پرو آمدی،  اون بابای منه نه تو
_مهم اینه اول عموی من بوده
=بس کنید شما هر دو تون پسرای شیرین من هستید
♤اوه فکر نمیکنم اینجا کسی طرفدار من باشه
_عمو جون
+ددی
خب این عادت تهیونگ بود گاهی اپا گاهی ددی به خاطر اینکه مدام در حال رفت آمد از کره به آمریکا بود برای همین عادت کرده بود بین کره ای انگلیسی حرف بزنه و بین انگلیسی کره ای
به سمت کیم مین جون رفتن هر دو اون مرد دوست داشتنی رو به آغوش گرفتن
♤بهتره بیایید پایین همسر زیبای من کلی برای امشب زحمت کشیده چیزی تا لحظات آخر سال نمونده
بدون حرف اضافی همه به پایین رفتن تا کنار هم سال جدید و جشن بگیرن
مشغول بازی کردن بودن که تهیونگ به حرف آمد
+عمو رو بخشیدی کوکی هیونگ؟
_اره ، راستش بیشتر از این نمی تونستم قهر کنم ، دلیلی نداشت ، ولی میدونی ته ته الان حس خیلی بهتری دارم حس میکنم واقعا متعلق به اینجام
+تو همیشه متعلق به این خانواده بودی
نگاهی به پسری که لباس شبیه به خودش اما با رنگ سبز تیره بود انداخت که روی تن سفید و بلوری شکل جونگکوک بیشتر به چشم می آمد
+لباست خیلی بهت میاد جذاب شدی جونگکوک نگاهی به پسر روبه‌روش انداخت و در جواب اونم ازش تعریف کرد
_ممنون ، تو ام خیلی زیبا شدی و همچنین کیوت
......
=به دو پسر روبه روش از داخل آشپز خونه نگاه کرد و لبخند زد
♤خیلی خوب باهم کنار آمدن،
=درسته ، خیلی
♤اگه جونگکوک یک روز نیاد اینجا تهیونگ خونه ارو رو سرش میزاره
=خنده بلندی سر داد ، میدونی پدر پسر خیلی جذابیم برای همون
♤نکشیمون آقای جذاب ، راستی الان دیگه بخشیدت ؟
=اینطور به نظر میاد

Bloody Chocolate Where stories live. Discover now