روز بعد یونجون با بدترین سردردی که تو کل این بیست و دو سال تجربه کرده بود، بیدار شد.
با ناله از روی تخت بلند شد و خوب به اطراف نگاه کرد چشماش یه کوچولو سیاهی میرفت. تو این بعد از ظهرِ خوب، دیوار های خامه ای رنگ و پرده های بزرگِ جلوی پنجره باهاش خوش و بش میکردند. یه مبل دقیقا تو نقطه ی مقابل بود و یه میزم اونور تر چیده شده بود که یه سری لوازم ضروری، خیلی مرتب روش بودند. یه کمد دیواری سفید اون یکی سمت بود و از دستگیره ی درش یدونه لباس آویزون بود.
یونجون بعد از دو دقیقه متوجه شد که تو اتاق خودش نیست و وقتی که بالاخره مغزش لود شد یجوری با شدت بلند شد که احتمالا مفصل هاش شکست. این حرکتش باعث شد سردردشش بیشترم بشه ولی این چیزی نبود که الان براش مهم باشه. اولویت این بود که بفهمه اینجا کدوم جهنم دره ایه و چطوری میتونه فلنگو ببنده.
پس، فکر کن یونجونِ احمقِ بدردنخور .
تلفنش یهویی دیوونه وار از روی تخت شروع به زنگ زدن کرد. زود دنبالش گشت و بالشتی که روش بود رو به یه ور پرت کرد و تلاش کرد جواب زنگ رو بده.
"سلا-"
"یونجون کدوم گوریی؟ چرا دیشب نیومدی خونه!؟ مثل سگ نگران بودم! هزار بار بهت زنگ زدم اونوقت الان گوشیتو برمیداری!؟ این چه مسخره بازییه راه انداختی!؟"
یونجون بعد اینکه طرف وسط حرفش پرید گوشیو از گوشاش دور کرد. نمیتونست فرد پشت خط رو سرزنش کنه چون اینبار خودش مقصر بود، احتمالا اون فقط نگرانش بود.
نه، اون قطعا نگرانش بود.
و الان دیگه یونجونو میکشه.
"ببخشید هیونگ، بعدا بهت توضیح میدم، باشه؟ ولی اول باید ازینجا بیرون بیام."
بعد اینکه مطمئن شد هیچیو جا نزاشته از اتاق بیرون رفت."منظورت چیه؟ کجایی؟"
"واقعا نمیدو-"
"نمیدونی؟! یونجون به خدا قسم وقتی رسیدی خونه میکشم-"
"میدونم! میدونم... فقط میدونی چیه؟ بعدا بهت زنگ میزنم، باشه؟ خداحافظ تهیونگ هیونگ"
"یونجون دارم بهت میگ-"
آه کشید و تلفنو تو جیبش گذاشت. بعدا میتونست نگران سخنرانی های پسرخالش باشه. الان فقط باید از اینجا بیرون میرفت.
اصلا چطوری به اینجا رسید؟ این مکان خیلی براش ناآشنا به نظر میومد و حتی هر چی تلاشم میکرد بازم هیچی از دیشب یادش نمیومد. فقط یادش بود که خودش روی چهارپایه های بار نشسته بود و به خاطر بهم زدنش مثل چی گریه میکرد.
درسته، بهم زدن.
لطفا، بهش فکر نکن یونجون.
تونست بدون برخورد کردن به کسی از اونجا خارج بشه که موفقیت خوبی بود چون یونجون حوصله ی دست و پنجه نرم کردن با مزخرفیجات کسی رو نداشت. هنوز کامل مغزش بالا نیومده بود. محض رضای خدا بهش یه استراحت بد-
YOU ARE READING
فقط اتفاق افتاد || یونبین
General Fictionترجمه شده هیچوقت فکرشو نمیکردن که یه شب مستی به همچین چیزی منجر بشه.