"هیونگ، لطفا! بهشون زنگ نزن! قسم میخورم تصادف بود!"
"میتونم همه چیز رو توضیح بدم! فقط تلفن رو زمین بزار، لطفا!"
"دارم بهت التماس میکنم هیونگ! لطفا فقط بهشون زنگ نزن، هر کاری بگی انجام میدم!"
صدای التماس و ناله های بلند از دهن پسر کوچکتر بیرون میومد و در تلاش بود که پسرخالش رو راضی کنه چیزی که فهمیده بود رو به پدر و مادر یونجون نگه.
یونجون حقیقتا درمونده شده بود، چسبیدن و پریدن روی تهیونگ که تلفن رو از دستش بقاپه باعث شده بود تهیونگ یه چهره ی جذب شده و همینطور گیج به خودش بگیره، ولی یونجون موفق نشد. میدونست این شکلی نمیتونست ازش ببره پس مجبور بود از آخرین راه حل استفاده کنه.
بازوی تهیونگ رو ول کرد که باعث شد پسر بزرگتر بالاخره راحت تلفنش رو فشار بده ولی وقتی صدای گریه های پسر کوچکتر رو شنید، کاری که داشت انجام میداد رو متوقف کرد.
میدونست پسرخالش نمیتونه گریه هاشو ببینه. از وقتی که بچه های کوچولویی بودن، تهیونگ نمیتونست ریزش اشک هاش رو از چشم های غمگینش تحمل کنه. انقدر غمگینش میکرد که پسرخالش، فردی که خیلی براش عزیز بود، غمگین باشه و اشک بریزه. این باعث میشد اشک های خودش هم سرازیر بشه و دوباره به همون پسرخاله ی سرخوشی تبدیل بشه که هر کاری میکرد که دیگه گریه نکنه.
و یونجون هم این رو خوب میدونست. انقدر خوب که بعضی اوقات از این به سود خودش استفاده میکرد.
پس الان یونجون، لباش لرزون و چشم هاش براق از اشک، گهگاه صدای گریه اش رو تا جایی که پسر بزرگتر بشنوه بلند میکرد.
"هیونگ، لطفا بهشون زنگ نزن."همونجور که انتظار داشت، این وضعیت باعث شد دل تهیونگ نرم بشه ولی هنوز هم شک داشت که به شماره ی روی تلفن زنگ بزنه یا نه.
آه کشید، تهیونگ نزدیک به پسر کوچکتر شد و اشک هاش رو پاک کرد.
"جونی، اونا باید بدونند. این یه اتفاق مهمه، باشه؟ ما نمیتونیم یه چیز مهمی مثل ازدواج رو نادیده بگیریم. مخصوصا اینکه ازدواج توِ.""ولی من بهت گفتم که؛ کاملا اتفاقی بود!"
"پس این مهم تریم دلیلیه که باید بهشون بگیم."
"هیونگ، لطفا"
یونجون گریه اش بیشتر شد وقتی دید تهیونگ دوباره تلفنش رو بالا آورده.اولش فقط داشت فیلم بازی میکرد چون میدونست از دردسر نجاتش میده ولی وقتی حرف زدن باعث شد یونجون بفهمه این واقعا یه موضوع مهمیه، حالا انگار قبلا هر گوهی خورده بود، تونسته بود راحت فرار کنه. همین باعث شد واقعا گریه اش در بیاد و به حماقتش فکر کنه.
به کدوم روش مسخره ای میتونست از این ازدواج فرار کنه؟
حتی نمیدونست همسرش کیه!
YOU ARE READING
فقط اتفاق افتاد || یونبین
General Fictionترجمه شده هیچوقت فکرشو نمیکردن که یه شب مستی به همچین چیزی منجر بشه.