Dark Blood
جام خونی که توی دستش اسیر شده بود نزدیک لب های غنچه و سرخش کرد چند جرعه از اون طعم موردعلاقش چشید از وقتی که پا به این دنیا گذاشته بود دیگه به خودش امده بود و راضی نمیشد که مثل اون دوران بشینه یجا و شاهد انکار شدنش باشه
حالا که در قالب یه خون آشام اصیل زاده زندگی جدیدی شروع کرده بود باید از زندگی و نژادش محافظت میکرد ، انتقامی که گویا دیرینه بود بین ومپایر ها و آدمیزاد ها دیگه نباید آدمیزاد ها توی این نبرد پیروز می شدند وقت اون بود که حکومت جدیدی با رهبری متفاوت تری برپا بشه هرکس که مخالف بود از بین بره و هرکس که موافق بود میتونست توی این کشور با خاطر آسوده زندگی کنه در مدتی که بعد از مرگ حاکم همه سعی داشتن بر تخت تکی بزنن و اون تاج طلا روی سرشون قرار بگیره حتی به وارث حاضر پادشاه شاهزاده کای هم رحم نمیکردن و قصد گرفتن جونشو داشتن که حتی یک نفر که هم شده از سر راه بردارن حتی اگه اون وارث اصلی تاج و تخت باشه .
نفس کم اورده بود پاهاش توان دویدن و حرکت کردن نداشتن رسما داشت از حال می رفت ولی نباید جا میزد چون پای جونش وسط بود اخرین وارث حقیقی حکومت بود حتی اگر تاج روی سرش گذاشته نمیشد حق مردن هم نداشت امیدی ته دلش بود که روزی باز به منصب و مقام والایی که داره برمیگرده
در همین حین که دو دستش روی زانوهای ناتوانش قرار داشت و کمر خمیده شدش از درد داشت صبر و تحملشو ازش میگرفت به آرومی سرشو بالا اورد تا ببینه چه راهی در پیش رو داره اما با چیزی که دید یهویی سرجایی که بود میخکوب شد به کمر خمیده شدش قوصی داد تا دوباره به حالت قبل برگرده و کاملا استوار بایسته ، قلعه ای مخوف و تاریک که بخش وسیعی از مساحت جنگل در برگرفته بود پس از مکث کوتاهی که به سبب تعجب از وجود همچین چیزی توی کشورش بوجود اومده بود شروع کرد به تصمیم گیری درمورد حرکت بعدیش
توی این موقعیت تنها راه حل اقامتش توی این قلعه ناشناس بود حداقل میتونست برای یک شب کسانی که پی جونش هستند گمراه کنه با تموم احساسات مختلف درونش از جمله تعجب ، استرس واز همه عظیم تر ترس قدم هاشو به سمت در بزرگ و با شکوه روبروش برداشت مدتی نگذشت که پاهاش زمین سرد سالن اون قلعه حس کرد و همین باز ترس درونشو افزایش می داد اما از ثابت موندش توی این سالن چیزی بهش دستگیر نمیشد حالا که کمتر از نیم ساعت به تاریک شدن هوا مونده بود باید سریع دنبال جای بهتری برای موندنش و رفع شبش بگرده ، به سمت پله های چیده شده درکنار سالن رفت تا به مقصد این پله های سر به فلک کشیده برسه اما بدون اطلاع از اینکه کسی در بالاترین طبقه و بزرگترین اتاق موجود در عمارت براش کمین کرده .
پسر سفید پوست و مغرور که روی صندلی بزرگ توی بالکن رو به جنگل وسیع داشت منظره و بخش عظیمی از نور ماه تازه بالا اومده به خودش جذب میکرد به همراه جام خونی توی دستش نشسته بود به راحتی بعد از نوشیدن قسمت دیگری از محتویات داخل جام رفته رفته رایحه شیرین و مجذوب کننده ای توجه اش جلب کرد شک نداشت فرد دیگری وارد محوطه محاصره شدش شده که برعکس آدمیزاد های دیگه رایحه و خون متفاوتی توی رگ هاش در جریانه و میتونست ضیافتی بشه برای امشبش ، کاملا به وضوح میشد فهمید قراره بعد مدت طولانی با ورود خون شیرین و خوش طعمی داخل معدش بشهش صفا بده ، ثانیه ثانیه بوی خوش اون آدمیزاد بهش نزدیک و نزدیک تر می شد حتی صدای قدم های اون فرد انقدر با ظرافت بود که فکر میکرد دختره ولی با صحنه هایی از وجودش روی پله ها افکارش غلط به شمار رفت و طرف یه پسر از آب دراومد ولی چطوری یه پسر میتونست انقدر ظرافت و خونی با رایحه مست کننده داشته باشه
YOU ARE READING
Dark Blood
Vampireگاهی وقتا آدما دلشون میخواد وقتی توی موقعیت مضخرفی قرار میگیرن حتی برای چند ثانیه ام که شده اون مکان مسخره و اون فضای متشنجو ترک کنن اما اینبار این موضوع فقط در حد یه خواسته نبود بلکه تبدیل به واقعیت شده بود اونم نه برای چند ثانیه . مدت طولانی تو ش...