part : 4 'بدن مجذوب کننده'

60 18 1
                                    

Dark Blood





شنیدن صدایی سبب شد تا به سرعت خودشو از کای فاصله بده هرچند که چشیدن خون این پسر همانا و وابسته شدن بهش همانا...تاحالا خون به خوشمزگی این ندیده بود حتی بدن و پوستی هم به بی نقصی این فرد ندیده بود شاهزاده کای واقعا کی بود؟ یه غیر انسان؟ یه چیزیش با بقیه آدمیزاد ها یکی نبود گویا اون نژادش کاملا متفاوت تر از بقیه انسان ها بود.


به محض خروج اون افراد بیگانه از قلعه فاصلش رو با بدن زیبا و جسم پر از شوک کای حفظ کرد کاملا با پسرک فاصله داشت اما شدت حرارت و نبض سریع قلب این اقای کوچک توجهشو جلب کرده بود پوزخند صداداری زد از این واکنش سریع فرد روبروش ، کاملا واضح بود به خاطر چنتا بوسه دمای بدنش بالا رفته بود ولی سهون قصد نداشت هیچ واکنشی برای این امر داشته باشه پس خیلی راحت بدون اهمیت به اتاق خودش برگشت تا لباس های نم دارشو عوض کنه و هنگام شب دوباره وضعیت جدیدیو به استقبالش بره.


در تمام مدتی که خورشید در اسمان بود و نورشو در سرتاسر سرزمین می تاباند سهون درحال استراحت کردن در اتاق تاریک و مخوفش بود اما دریغ از اینکه کای تمام مدت بعد از اینکه خودشو از داخل وان بیرون کشید فکر و ذکرش تمام و کمالش پیش سهون بود هنوز میتونست خیسی زبون و لب های برامده و نفس های پر از حرارت اون خون آشام روی بدنش حس کنه حتی میتونست به یاد بیاره چطوری قلبش در حال کنده شدن بود و مهم تر از همه فکر به اون اتفاق مجددا دمای بدنشو بالا و بالاتر می برد تا حالا همچین حسیو تجربه نکرده بود این حس براش تازگی داشت اما یه چیزی در اعماق ذهنش هم بود که درخواست میکرد این حس بیشتر از این پیروی کنه میتونست یقین داشته باشه که حتما لذت بخشه .

اما یه چیزی اینجا براش خوشایند بود هنوز درمیان افکارش برای مرور کیس های سهون میتونست به راحتی قسم بخوره که زیبایی چشم های اون پسر براش جدید تر و زیباتر از همچی تا الان بود.

تا به خودش اومد متوجه شد که آسمون آبی روز حالا به رنگ سیاه دراومده دیگه از این حد تنها بودن و فکر کردن توی این اتاق خسته شده بود تصمیم گرفت به محل حضور خون آشام بره تا بلکه کمی از تنهایی دربیاد هرچند که میدونست قرار نیست استقبال چندانی ازش بشه ولی بهتر از نشستن تنها توی این اتاق بود ‌، تصمیم گرفته شدشو به انجام رسوند و از اون مکان خارج شا مسیرشو به سمت اتاق بزرگ یعنی مکان فعلی دومین موجود زنده حاضر توی این موقعیت پیش گرفت .

_من گش...


سهون به محض شنیدن صدای آروم و دلنواز پسرک به سمتش برگشت و مسیر نگاهشو به چشم های زیبا و کهربایی اون متغیر کرد .


نگاهش به پسر کوچک سبب شده بود که برای ثانیه ای نتونه حرفشو کامل کنه و غرق در چشمات مشکی و پر از عمق خون آشام بشه گویا درحال اغواشدن بود اما خب نه الان ....

Dark Blood Donde viven las historias. Descúbrelo ahora