Dark Bloodسهون پس از شنیدن جمله کوتاه پسرک حالت پوکری به چهره بی روحش افزود که باعث بیشتر دستپاچه شدن پسر شد همچنان با نگاه سرد و بی احساسش زل زده بود به کای که سبب شد تا ازش فاصله ای بگیره و سرپوش گذاشتن روی کارش حرف دیگه ای به زبون بیاره
_ همینجوری گفتم .. واقعی نبود
خون آشام با همون حالتی که داشت از روی مبل بلند شد بدون اهمیت به حرف پسرک و اتفاقی چند ثانیه پیش افتاد راهشو پیش گرفت و به سمت اتاق قدم هاشو به حرکت دراورد اما قبل از اینکه بخواد زیادی از کای دور بشه مکثی کرد با لحن ارومی روی چند پله اولی که قدم گذاشته بود جواب حرف پسرکو به زبون اورد
_ واقعی ام بود اهمیتی نداشت برام .
شنیدن این حرف سهون باعث شد تا این پسرک دلباخته پرت شدنش از پرتگاه احساساتشو به طرز دردناکی توی چند ثانیه تجربه کنه، پلک هاشو روی مردمک های کهربایی چشمانش فرود اورد تا بیشتر دور شدن سهونو نبینه در همین حین با مجددا باز کردن دیدگانش نفس عمیقی کشید و با احساس خورد شدن عجیبی روی جای قبلیش نشست.
از نظر این موجود بی احساس کای داشت دروغ میگفت اما از نظر احساسات درونیش حس خاصی که به خون آشام پیدا کرده بود براش نتیجه خوشایند نداشت، حال اینکه بخواد به طبقه بالا بره و روی یکی از تختای نرم طبقه سوم بدنشو رها کنه نداشت همونطور که نشسته بود روی محل ثابت اولش اجازه داد برای بار دوم چشم هاش استراحت کنن ولی این استراحت شامل مغز و روانش نمیشد .
حدود یک ساعت از به خواب رفتن پسرک روی اون صندلی چوبی گذشته بود که صداهای نا واضح و کلماتی که مفهوم آنچنان درستی نداشت باعث بیدار شدن پسر شده بود، دلیل این صداها معلوم نبود ولی قابل فهم بود که بیشتر از یکنفر درحال صحبت کردن هست، بهتر که چشم هاشو باز کرد و به خودش اومد با صحنه ای که جلوش بود شوک عظیمی به تک تک رگ های داخل بدنش تزریق شد .
توان حرف زدن نداشت تمام امیدش به این بود که ناگهان بیدار بشه و ببینه تمام اینها فقط یه خواب بوده، ولی صدایی که حالا کاملا به وضوح شنیده میشد بهش اثبات کرد این واقعیته نه خواب و تنها میتونست متوجه شنیدن صحبت های این افراد بشه
_ بهتون که گفتم اینجاست .. حالا باید برگردی به قصر آشفته شدت شاهزاده فراری .
کای همزمان جدا از احساس شوک درحال تحمل حس ترس و تعجب گسترده ای درونش بود نگاهشو روی حالت چهره و نگاه های خبیثانه این سه مردی که با لباس هایی از مقامات قصر به دنبالش اومده بودن چرخوند و یقین پیدا کرد که نه تنها خواب نیست بلکه باید الان یه طوری با این سه شورشی که به دنبال منصب و جونش بودن مقابله کنه .
YOU ARE READING
Dark Blood
Vampireگاهی وقتا آدما دلشون میخواد وقتی توی موقعیت مضخرفی قرار میگیرن حتی برای چند ثانیه ام که شده اون مکان مسخره و اون فضای متشنجو ترک کنن اما اینبار این موضوع فقط در حد یه خواسته نبود بلکه تبدیل به واقعیت شده بود اونم نه برای چند ثانیه . مدت طولانی تو ش...