شب شده بود من خسته و کوفته یه تیشرت و یه شلوار ورزشی گشاد از توی کیفم در آوردم همون لحظه ایوان گفت:تو برای چی اومدی جنگل منظورم اینه توی این جنگل ترسناک چی کار میکنی
-برای تفریح اومدم مشکلیه؟
خنده ی بلندی کرد و گفت:جای بهتری برای تفریح پیدا نکردی؟
-تو فکر کن نه تو برای چی اومدی؟
همونطور که داشت روی تخت چوبی و سفت و سخت دراز میکشید گفت:من برای پیدا کردن یه رازی به این جا اومدم
-چه رازی؟
-اونش دیگه به خودم مربوطه
اون اینو گفت و گرفت خوابید
منم با اینکه فکرم مشغلول هضم این همه جریان بود کم کم خوابم برد هنوز خوابم سنگین نشده بود که حس کردم نمیتونم تکون بخورم حس کردم کسی روی من افتاده و داره گردنم رو گاز میگیره چشمامو باز کردم و جیغ بلندی کشیدم یک جفت چشم قرمز درشت داشت به من نگاه میکرد دست هام رو با دستاش گرفته بود و زانوهاشو روی پاهام فشار میداد همینطور داشتم جیغ میزدم و تقلی میکردم که خودم رو از دستش نجات بدم فقط چشم هاشو میدیدم که کاملا قرمز بود جیغ میزدم و گریه میکردم
-کمک کمک توروخدا یکی کمکم کنه
ناگهان یاد ایوان افتادم
-ایوان ایوان
که ناگهان اون کسی که فقط چشمش معلوم بود سرش رو عقب تر برد که فهمیدم اون
ایوانه!