صدای آروم پرنده ها منو از خواب بیدار کرد بعد از باز کردن چشم هام اتفاقات دیشب برای من دوباره دوره شد با ترس از جام پریدم سریع به سمت کوله پشتیم رفتم و تمام لباس هامو توی اون چپوندم فقط میخواستم از این جنگل لعنتی برم
شلوار تنگ مشکی ام رو با گرم کن سرخابی یک سره پوشدم کتونی های نایک سرخابی و مشکی ام رو پوشیدم و موهای بورم رو دنبه اسبی بستم و به طرف پله ها راه افتادم باسرعت از پله ها پایین رفتم و توی جنگل راه افتادم ناگهان صدای نفس کشیدن کسی رو شنیدم کمی به اطرافم نگاه کردم هیچ کسی رو اونجا نمیدیدم یکم ترسیده بودم ولی چون هوا روشن بود کمتر از دیشب میترسیدم اما هرچی جلوتر میرفتم صدای نفس ها بلندتر میشد تا اینکه به جایی رسیدم که نفس هارو زیر پاهام حس میکردم به زیر پام نگاه کردن و یک گردنبندی که روی اون یه حروف درشت کلمه ی love رو نوشته بود پیدا کردم گردنبند مشکی بود و کلمه ی love روی اون میدرخشید خیلی تعجب کردم اما از طرفی هم عاشق اون گردنبند شده بودم برش داشتم و دور گردنم بستم وقتی که روی گردنم ثابت شد صدای نفس ها قطع شد به اطرافم نگاه کردم هیچ کس اون جا نبود اما برای من فقط و فقط دور شدن از این جنگل مهم بود بعد از ساعت ها راه رفتن خسته و کوفته به یه جاده رسیدم دستم رو برای ماشین ها نگه داشتم و بعد از نیم ساعت یک کامیون برام نگه داشت سوار شدم و از اون راننده تشکر کردم تا یک جایی من رو رسوند و بعدش گفت: از این جا به بعد راه من جداست منم گفتم:من از سمت راست میرم تو چی؟
گفت منم سمت راست میرم و نگاهش به گردنبندم جلب شد و بعدش حرفش رو پس گرفت و گفت:ببخشید من سمت چپ میرم نمیتونم ببرمت زود از ماشین پیاده شو منم به اجبار از اون کامیون پیاده شدم و تا خونه ی خودم پیاده رفتم