چشمامو آروم باز کردم اما هنوز تار میدیدم چند بار پلک زدم و بعد از اون چشمام موفق شد چیزاهایی ببینه که اصلا دلش نمیخواست ببینه دختری با لباس های پاره و صورتی که کمی خونی بود روی صندلی روبه روم نشسته بود و دست و پاهاش بسته شده بودن همون موقع متوجه شدم دست و پای منم بسته شدند و منو به صندلی چسبوندن اون دختر سرش افتاده بود پایین و تنها چیزی که از صورتش معلوم بود پیشونی زخمی و خون آلودش بود موهای قهوه ای به هم گره خوروه بود و نامنظم بود با این که نشسته بود اما هیکل بی نقصش معلوم بود همین جور که داشتم براندازش میکردم سرش رو چند بار تکون داد و بالا آورد وای خدای من اون کاملا کپیه من بود اما تنها فرقش رنگ موهاش بود با تعجب به هم نگاه کردیم همینجور به هم زل زده بودیم که صدایی آشنا مارو تکون داد
-خب خب خب خواهر های دوقلو همدیگه رو دیدن
اون ایوان بود
-ایوان منو باز کن
من با صدایی پر از امید گفتم
-من خودم تورو بستم حالا بازت کنم این عقلانس به نظر تو؟
هنوز تو شوک بودم اون چطوز میتونه این کاره کنه
-لعنتی من بخاطر نجات تو تا اینجا اومدم
من با دادی بلند گفتم خواهرم که حتی هنوز اسمشم نمیدونم دهنشو هم باز نمیکرد انگار اصلا تعجب نکرده انگار قضیه براش جدید نبود
-منم نگفتم تو بخاطر من نیومدی فقط بخاطر نجاتم نیومدی تو بخاطر افزایش قدرتم اومدی
دست و پام میلرزید با صدای خشمگینی گفتم
-هی تو دختره که به قول این عوضی خواهرمی هیچی نداری بگی؟
صورتشو رو به من برگردوند وای اون واقعا. زیباتر از من بود و چشمهای آبیش بزرگ تر و درشت تر و روشن تر از من بود
-نه ندارم بگم چون ما الان دست اونیم و اونم مارو میخواد وقتی که جیغ میزدم و میگفتم از اینجا برو تو هیچچ اعتنایی نکردی و حالا هم اینجایی تقصیر من دقیقا کجای این داستان لعنتیه؟ هان؟تقصیر من اینه که عاشق این لعنتی شدمو تا این جنگل باهاش اومدم تقصیر منه که بهش اعتماد کردم و رازامو باهاش در میون گذاشتم تقصیر منه که اینقدر ضعیفم که بهش گفتم بقیه دنبال کشت منن به خاطر قدرتم
همین جور دهنم باز مونده بود و به حرفایی که انگار کینه ی یه عمر زندگیه گوش میکردم اما ایوان این بحثو تمون کرد و گفت:
-خب حالا با کشتن این دوتا خواهرای تازه پیدا شده قدرتی میگیرم که نتیجه این همه سال صبر من بود و گردنبندی دقیقا شکل گردنبند من انداخت توی گردن همون دختره ای بابا همون خواهرم و گفت این دوتا گردنبند مکمل یک دیگن و قدرت هر کسیو افزایش میدن چاقویی که توی دستش بود رو بالا آورد و به سمت خواهرم رفت(بالاخره گفتم خواهرم)اون چشماشو بست و منتظر مرگ شد
-صب کن
من با صدای التماسانه ای گفتم و ادامه دادم
-من حتی اسمشو نمیدونم داستان زندگیمونو نمیدونم اول بزار بفهمم بعد هردومون رو بکش
ایوان انگار تحت تاثیر قرار گرفته بود و قبول کرد و شروع کرد به داستان گفتن داستان زندگیه من:
شما دوتا بچه ی نوزاد بیشتر نبودین که همه متوجه قدرتتون شدن و من فک میکردم با دزدیدن یکیتون به اون قدرت میرسم اما ایلیا بزرگ شد و فهمیدم اون قدرت زمانی به من میرسه که دوتاتون پیش هم باشید و گردنبندی رو که الان گردنتونه رو داشته باشید همین
اون گفت و منم با دهن باز نگاش میکردم بعد ایوان خنده ای کرد و چاقو رو بالا سر ایلیا گرفت اما با شنیدن صدای اسلحه جیغ بلندی کشیدم ایلیا چشماشو باز کرد و دست و پا زد تا صندلی برگشت و ایلی افتاد با دست و پای بسته دنیل رو دیدم که اسلحه رو به سمت
ایوان گرفته و گفت چاقو رو بنداز ایوان سریع پشت چاقو رو روی گردنم گرفت و گفت:میکشمش اگه نزدیک بیای نفسام شدید شده بود و اشکام سرازیر میشد دنیل آرموم نشست نزدیک ایلیا و فک کنم دستاشو از پشت باز کرد ایلیا سریع بلند شد و پشت دنیل وایساد دنیل همینجوری که نگام میکرد نزدیک مشید ایوان چاقو رو بیشتر و بیشتر فشار میداد چشمامو بسته بودم اما سریع دهنم رو باز کردم و دست ایوان رو گاز گرفتم اونقدر دندونامو بهم فشار دادم تا اینکه ایوان چاقو رو ول کرد اما قبلش یه خراش روی گردنم انداخت دنیل با سرعت گلوی ایوان رو گرفت و اونو روی زمین خوابوند و پاهاش رو روی پاهاش گذاشت ایلیا دست و پای منو باز کرد منم بغلش کردم و اشکام سرازیر شد حس کردم شونه ی منم خیس شده دنیل دستای ایوان رو بست و به سمت شهر راه افتادیم سوییشرت ام رو روی گردنم گرفتم تا شاید خون اون خراش بند بیاد
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::#یک سال بعد
داستان از نگاه ایریانا
یک سال گذشت و عاشق شدم و نامزد دارم الان(دنیل)
یک سال گذشت و خواهر دارم الان(ایلیا)
یک سال گذشت و زندگیه خوبی دارم الان
ایوان توی زندانه و 15 سال براش بریدن من و دنیل هم نامزد شدیمو و الانم ایلیا عاشق یه پسر شده و کم کم داره بوی ازدواج میاد مامان و بابام هم از اون بالا خوشبختیه منو و خواهرمو نگاه میکنن اون انرژی هم هنوز داریم اما پنهانه و هیچکس نمیدونه دیگ سر و سامون گرفتیم و همه چی خوبه و الانم توی جنگل جیغ اومدیم پیک نیک
همه هم سلام میرسونن و الانم باید برم برای ناهار
بابای
.............................................
خب بچه ها داستان تموم شد و امیدوارم خوشتون اومده باشه داستان من کوتاهه و داستان بعدی ای که میخوام بنویسم ترسناک و معمایی است توصیه میگنم داستان بعد رو حتما بخونید فوق العادس چون بعضی از دوستام توی مدرسه خوندن عاشقش شدن(از خود تعریف نباشه حالا)
بابای