بالاخره خودمو از بغل دنیل کشیدم بیرون و با لبخند نگاش کردم دنیل سرش رو پایین انداخت و گفت:من نتونستم جلوی خودمو بگیرم ببخشد فقط با لبخند نگاش کردم و اونم با این لبخند رضایت منو نسبت به کاری که کرد جمع کرد سریع به خودمون اومدیم و خودمون رو جمع و جور کردیم من گفتم:میرم دنبال غذا بگردم اونم مشغول به جمع کردن یه سری از وسایل شد.
اینقد دور خودم چرخیدم تا بالاخره یه درخت میوه سیب پیدا کردم و میخواستم ازش بالا برم دنیل همون موقع سر رسید دستاشو به حالت قلاب در آورد و منم پامو روی دستاش گذاشتم و از تنه ی درخت بالا رفتم همونجور که داشتم سیب هارو دونه دونه میچیدم گربه ای رو بالای درخت دیدم گربه صدای جیغ مانندی رو از خودش در آورد و باشدت پرید توی صورتم جیغ زدم و از بالای درخت پایین افتادم و پام به تنه ی درخت درخت کشیده شد گربه هم خودشو روم پرت کرد ناگهان چشمام به چشم های آبیش خورد و بعد از اون چشم هام رو پایین تر به طرف گردن اون گربه بردم و یه چیزی توی گردنش دیدم یه کاغذ لوله شده دور گردنش هست دستم رو به سمت کاغذ بردم و اونو برداشتم بعد اونو خوندم یکی انگار با خون نوشته بود:
-دنبال گربه بیا اون تورو به خواهرت میرسون
بعد پایین ترش پررنگ تر انگار که تاکید کرده بود نوشته بود: تنها!
اما الان من پاهام درد میکنه و نمیتونم حتی روی پاهام وایسم چجوری تنهایی برم اونجا
بعد گربه حرکت کرد و از بدن من پایین اومد با اون چشم های آبیه خوشگلش به من زل زده بود و انگار منتظر من بود همون لحظه دنیل کاغذو از من گرفت و روشو خوند و بعد گفت من نمیزارم تنها بری اونجا نمیزارم اما باید تنها میرفتم دنبال خواهرم اما با این وضع پاهام و دنیل نمیشد این کارو کرد
................................................
ببخشید بچه ها که خیلی دیر شد اما نمیتونستم زود بنویسم
حالا فکر میکنید ایریانا میتونه تنها بره یا نه؟