Chapter 10

33 11 5
                                    

بالاخره خودمو از بغل دنیل کشیدم بیرون و با لبخند نگاش کردم دنیل سرش رو پایین انداخت و گفت:من نتونستم جلوی خودمو بگیرم ببخشد فقط با لبخند نگاش کردم و اونم با این لبخند رضایت منو نسبت به کاری که کرد جمع کرد سریع به خودمون اومدیم و خودمون رو جمع و جور کردیم من گفتم:میرم دنبال غذا بگردم اونم مشغول به جمع کردن یه سری از وسایل شد.
اینقد دور خودم چرخیدم تا بالاخره یه درخت میوه سیب پیدا کردم و میخواستم ازش بالا برم دنیل همون موقع سر رسید دستاشو به حالت قلاب در آورد و منم پامو روی دستاش گذاشتم و از تنه ی درخت بالا رفتم همونجور که داشتم سیب هارو دونه دونه میچیدم گربه ای رو بالای درخت دیدم گربه صدای جیغ مانندی رو از خودش در آورد و باشدت پرید توی صورتم جیغ زدم و از بالای درخت پایین افتادم و پام به تنه ی درخت درخت کشیده شد گربه هم خودشو روم پرت کرد ناگهان چشمام به چشم های آبیش خورد و بعد از اون چشم هام رو پایین تر به طرف گردن اون گربه بردم و یه چیزی توی گردنش دیدم یه کاغذ لوله شده دور گردنش هست دستم رو به سمت کاغذ بردم و اونو برداشتم بعد اونو خوندم یکی انگار با خون نوشته بود:
-دنبال گربه بیا اون تورو به خواهرت میرسون
بعد پایین ترش پررنگ تر انگار که تاکید کرده بود نوشته بود: تنها!
اما الان من پاهام درد میکنه و نمیتونم حتی روی پاهام وایسم چجوری تنهایی برم اونجا
بعد گربه حرکت کرد و از بدن من پایین اومد با اون چشم های آبیه خوشگلش به من زل زده بود و انگار منتظر من بود همون لحظه دنیل کاغذو از من گرفت و روشو خوند و بعد گفت من نمیزارم تنها بری اونجا نمیزارم اما باید تنها میرفتم دنبال خواهرم اما با این وضع پاهام و دنیل نمیشد این کارو کرد
................................................
ببخشید بچه ها که خیلی دیر شد اما نمیتونستم زود بنویسم
حالا فکر میکنید ایریانا میتونه تنها بره یا نه؟

Jungles with shout voicesWhere stories live. Discover now