از ترسم جیغ بلندی کشیدم و عقب عقب رفتم ناگهان به میز تحریرم برخورد کرد برگشتم ودیدم تمام وسایل خونه در حال حرکتند هنوز کیفی که از جنگل اومده بودم رو خالی نکرده بود اونو برداشتم و به سمت در دوییدم داشتم از دم آشپزخونه رد میشدم که دیدم چاقوی آشپزی داره به سمتم میاد سریع روی زمین دراز کشیدم و چاقو به بالای سرم روی دیوار خورد سریع به سمت در ورودی رفتم از خونه دور شدم تنها چاره ای که برای خودم دیدم رفتن به اون جنگل لعنتی بود باید از ایوان میپرسیدم که اون گردنبند چیه و چه قدرتی داره سریع توی جاده ها به راه گفتم خیلی تند میدویدم جوری که موهای بورم روی هوا پخش شده بود باهر قدمی که برمیداشتم پاهام میلرزید اما مجبور بودم مجبور بالاخره به جنگل رسیدم هوا تقریبا گرگ و میش بود سریع به طرف کلبه رفتم و دیدم چراغ کلبه خاموشه از روی اجبار از پله های روی درخت که به کلبه میرسی بالا رفتم چراغ هارو روشن کردم و روی تخت نشستم تا ایوان به کلبه بیاد زیپ جلوی کیفم رو باز کردم و در نهایت تعجب دیدم که دوباره اون گردنبند لعنتی توی زیپ جلوی کیفمه! پرتش کردم به یک طرف و افتاد زیر تخت و یک صدای ناله از زیر تخت شنیدم با کنجکاوی تمام سرم زیر تخت آوردم و دیدم دو تا چشم قرمز رنگ داره داره به من نگاه میکنه و دهنش رو باز کرد و دیدم دو تا دندون تیز ازش زده بیرون!