سر جام خشکم زده بود و نمیتونستم تکون بخورم حتی نمیتونستم جیغ بکشم فقط به اون موجود زیر تخت زل زده بودم که ناگهان اون موجود پرید توی صورتم اون جا بود که صدام در اومد و جیغ بلندی کشیدم و با پام اون موجود رو به طرف دیگه هل دادم چسبیدم به دیوار و فقط نفس های بلند میکشیدم اون موجود سرشو آورد بالا و به چشمام زل زد و گفت:ایریانا کمکم کن.در نهایت ناباوری دیدم که اون ایوانه اون کاملا تبدیل به یک خون آشام زشت و بزرگ شده بود دوباره با صدای خشکی که انگار از ته گلو در میومد گفت:فقط تو میتونی کمکم کنی خواهرتو پیدا کن اون کمکم میکنه!
چی خواهر اون الان چی گفت؟ من یک خواهر دارم مادر پدر من مرده من هیچ کسی رو ندارم
توی همین فکر بودم که دیدم ایوان روی زمین افتاد با افتادن اون کلبه لرزید و بعد سکوتی طولانی تمام کلبه رو در بر گرفت بعد نفس های بلند من کلبه رو از سکوت در آورد با تکون دادن سرم به این طرف و آن طرف خودم رو از فکر درباره ی اون خواهر در آوردم و داد زدم و گفتم:چجوری کجاست از کجا پیداش کنم؟
اما در جواب فقط سکوت میشنیدم بعد خودم رو به دیوار چسبوندم و پاهام رو بغل کردم حدودا ده دقیقه ای به اون صورت نشسته بودم که صدا هایی شنیدم صدا رو دنبال کردم و به اون گردنبند لعنتی رسیدم برداشتم و دور گردنم بستم که شاید بتونه بهم کمک کنه کوله پشتی ام رو به دوشم انداختم و توی جنگل راه افتادم و ایوان رو توی همون کلبه تنها گذاشتم و به دنبال پیدا کردن خواهرم و کمک به ایوان راه افتادم