کشتی تجاری کنار ساحل پهلو گرفت. راس کشتی رئیس قبیله دست به سینه با صلابت ایستاده و به ساحل نگاه میکرد. مردمش در جنب و جوش بودن. وقتی بهشون نگاه میکرد از اینکه در آرامش زندگی میگذروندند از ته دل خوشحال بود و البته از چهره خشکش چیزی پیدا نبود.
فرمانده با عجله به سمتش اومد:عالیجناب پیاده نمیشین؟
سرشو سمت فرمانده برگردوند و فقط با یک نگاه جوابشو داد.
فرمانده یک قدم عقب رفت و راه رو براش باز کرد.وقتی راه میرفت زیر پاش کشتی میلرزید.
تبر مخصوص خودشو روی دوشش انداخت و از پله های کشتی پیاده شد.
به دنبالش افرادش از کشتی پیاده شدن.مردم قبیله با دیدن پادشاهشون هلهله کنان به استقبال اومدن. مرسوم بود به رئیس قبیله لقب پادشاه بدن.
پادشاه جیمین هر چقدر برای دشمنانش خشن و بیرحم بود با مردمش دلسوز و مهربونانه رفتار میکرد.
از بین مردم گذشت در حالیکه سعی میکرد به صورتاشون لبخند بزنه.از دور چادرش رو دید تمایلی به داخل شدن نداشت. میدونست داخل چادر کسی انتظار اومدنش رو نمیکشه.
پرده چادر کنار رفت و همسرش از داخلش بیرون اومدمثل همیشه موهای روشن و بلندش رو دو طرف بافته و روی شونه انداخته بود.
پسرک انصافا زیبا رو بود و چهره جذاب و مهربانی داشت.از دور لبخند روی لبش رو دید ولی هر دو میدونستن که تظاهری بیش نیست. برای حفظ آرامش قبیله و جلوگیری از هر گونه اختلاف و تفرقه لازم بود به دوست داشتن هم تظاهر کنن.
YOU ARE READING
Vikings
Romanceسلام قشنگام این داستان قراره چند شاتی بشه هنوز نمیدم چند پارت شاید دو تا یا بیشتر امیدوارم مثل کارای دیگه دوسش داشته باشید. 📝Name: Vikings 👨❤️👨couple;Minv/Namkook 👭Main couple:Jikook