Vikings_shot2

323 61 11
                                    

شب قبل از حمله

سکوت جنگل آرامش‌بخش بود تنها صدای جز جز سوختن چوب داخل آتیش به گوش می‌رسید.

کمی قبل از چادر بیرون زده بود امشبم مثل اکثر شبها خواب از چشمش پریده بود.

سربازا خسته بودن ترجیح داد یکساعتی بهشون استراحت بده و خودش جای اونا نگهبانی میداد.

با رسیدن صدای پا به گوشش سمت عقب چرخید. با دیدن صورت آشنا خیالش راحت شد و سمت آتیش برگشت.

پسر کنارش روی تخته سنگ نشست.
سوجون:بهتره چند ساعت بخوابی فردا کار سختی در پیش داریم.

به شعله آتیش خیره بود همون‌طور که شعله زبانه می‌کشید آتش کینه درون قلبش هر روز بیشتر و بیشتر شعله ور میشد.

به صورت آروم پسر نگاه کرد:خوابم نمیبره ،تو برو استراحت کن

سوجون به صورت غمگینش نگاه کرد:بنظرت راهی که میریم درسته؟ممکن هیچکدوم جون سالم بدر نبریم.

فرمانده تهیونگ یه چوب داخل آتیش انداخت همینطور خیره به سوختنش نگاه میکرد:یا می‌میریم یا انتقام مرگ خانوادهامونو ازشون میگیریم، مگه اینهمه سال برای همین زنده نموندیم؟!

سوجون سرشو به تایید تکون داد..
فرمانده تهیونگ پنج سال پیش شروع به پیدا کردن بازمانده های قبلیه ای که توش بدنیا اومده بود کرد، قبیله ای که توسط پادشاه جئون نابود شد.

اون یه گروه کوچیک تشکیل داد وشروع کرد به آموزششون، اونها رو از بچه های ضعیف تبدیل کرد به جنگجوهای قوی فقط و فقط با یک هدف، انتقام از قبیله جئون.

از جاش بلند شد رو به آسمون پرستاره نگاه کرد:پدر بالاخره قراره انتقام مرگتونو از اون جلاد بگیرم.
لطفاً یکم دیگه منتظر بمونید.

فرمانده رو به سوجون کرد:اگر فردا  اتفاقی برای من افتاد مسئولیت گروه با توئه بهم قول بده ازشون مراقبت کنی.

سوجون از جاش بلند شد:این حرفو نزن تو تا همیشه قراره فرمانده ما بمونی
تهیونگ نگاه غمگینشو ازش گرفت:قول بده می‌خوام فردا با خیال راحت حمله کنم
سوجون سرشو پایین انداخت و با صدای آرومی قول داد.

تهیونگ:میرم داخل چادر کاری داشتی صدام کن.
سوجون:سعی کن یکم بخوابی نگران نباش من مراقبم
ممنون آرومی گفت و سمت چادرش حرکت کرد.
~~~~~~~~~
همینطور که سمت چادر زخمیا می‌رفت اطرافو نگاه میکرد تا مطمئن بشه همه حالشون خوبه.

نمی‌فهمید این حمله بی مورد و یکدفعه ای برای چی بوده.
پرده چادر رو کنار زد و وارد شد.

چند تا طبیب و دستیاراشون مشغول رسیدگی به زخمیا بودن. خوشحال بود که حداقل همگی زنده بودن.
با چشماش اطرافو نگاه میکرد که نظرش سمت همسرش جلب شد.

Vikings Where stories live. Discover now