Vikings_shot3

421 66 17
                                    

یک هفته گذشت حالا تهیونگ خودش رو با شرایط وفق داده بود گرچه هنوزم از بودن در این قبیله و کنار کسایی که باعث مرگ والدینش شده بودن ناراضی بود ولی در حال حاضر چاره ای نداشت. تصمیم داشت تا تو اولین فرصت از اینجا فرار کنه.

پرده کنار رفت و سربازی وارد شد اون که روی تخت دراز کشیده بود با وارد شدن یهوییش از جاش پرید .

سرباز با لحن بد‌ باهاش حرف زد:پاشو عالیجناب احضارت کرده
هیچ دلش نمی‌خواست بره ولی مجبور بود با اکراه از سر جاش بلند شد و همراه سرباز رفت.
سرباز به همراه تهیونگ پشت چادر ایستادند
سرباز:عالیجناب بردتون رو آوردم.

با صدای پرتحکم همیشگیش جواب داد:بگو بیاد تو
سرباز کنار ایستاد تا تهیونگ داخل چادر بشه.
با ورودش با چشماش کل چادر زیر نظر گرفت خدا رو شکر همسر جیمین نبود وگرنه باید نگاه های تلخشو تحمل میکرد.

جیمین گوشه ای ایستاده بود، نیم نگاهی به تهیونگ انداخت. توی همین یک هفته میل عجیبی بهش پیدا کرده بود تهیونگ به آهن ربایی میموند که سمت خودش جذبش میکرد. اینبار هم به بهونه ای صداش زده بود.

جیمین:بیا کمک کن لباسامو عوض کنم.
تهیونگ نزدیک شد و ردای بلندشو درآورد.

جیمین همینطور که بصورتش خیره بود در واقع میشه گفت محو شده بود حرف زد،کمتر پیش میومد با کسی حرف بزنه مخصوصا که اون شخص برده باشه ولی اشتیاق عجیبی به هم کلامی با برده ش داشت.

جیمین:امشب جشن داریم
تهیونگ بدون اینکه نگاش کنه سرشو تکون داد چون دفعه پیش که عکس العملش نداشت بدجور تنبیه شده بود

جیمین:نوزاد جدیدی بدنیا اومده اینجا رسم وقتی بچه ای به قبیله اضافه میشه جشن بزرگی میگیریم.

تهیونگ دلش برای قبیله خودش تنگ شد اونها هم همین رسم رو داشتن.

جیمین:تو بالاخره قصد نداری دلیل حمله به قبیله رو بگی.

کلافه بود فقط میخواست کارشو‌ تموم کنه و زودتر برگرده به چادرش:لباستون کجاست؟

جیمین عصبی شد، کسی جرات نادیده گرفتنشو نداشت و حالا این برده داشت همین کارو میکرد
صداشو بالا برد:مگه با تو نیستم

دستشو روی سینه تهیونگ گذاشت و هولش داد‌.
تهیونگ چند قدم عقب رفت، پاش به تخت گیر کرد و از پشت روی تخت افتاد.

جیمین بدون اینکه بهش فرصت بده
روش خیمه زد, تحملش تموم شده بود از طرفی چند روز بود رابطه با این برده تو سرش افتاده بود از طرفی نمیدونست چی مانعش میشه که اینکار نکنه، توی جنگ با خودش بود.

خم شد روی صورتش و با اخم تو چشماش نگاه کرد:بار آخرت باشه چیزی ازت میپرسم و جواب نمیدی
فکر نکن چون تا حالا باهات کاری نداشتم همیشه قراره همینطوری بمونم یا عین آدم به سوالم جواب میدی یا همین الان باهات می‌خوابم

Vikings Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang