Viking _shot5

283 45 10
                                    

چند ساعتی میشد که توی سکوت کنار هم نشسته بودن هنوز پذیرش اینکه کی بوده و چه گذشته ای داشته براش سخت بود حتی درکی از احساسی که به تهیونگ داره نداشت کاملا گیج و سردرگم بود.

از روی تخت بلند شد بدنبالش تهیونگ ایستاد. خواست از چادر بیرون بره که آستینش توسط تهیونگ گرفته شد.
برگشت و اول به آستین بعد به تهیونگ سوالی نگاه کرد.

تهیونگ:داری کجا میری؟
جیمین دستشو آروم کنار زد:نگران نباش جای دوری نمیرم حس میکنم دارم خفه میشم به هوای آزاد احتیاج دارم تو چادر بمون و جایی نرو، زود برمی‌گردم.

تهیونگ سرشو به تایید تکون داد.
سوار اسبش شد و به تاخت رفت کجا؟خودشم نمیدونست. نفهمید کی به ساحل رسید. از اسب پایین پرید و سمت دریا رفت
خیره بود به موجای آب که با شدت و صدای بلند به شنای ساحل برخورد میکردن و برمیگشتن.

باید چیکار میکرد!!! اون هیچ خاطره ای از گذشته نداشت و حالا باید فقط به داستانایی که تهیونگ براش تعریف میکرد دل خوش می‌بود از کجا معلوم اون داشت راستشو می‌گفت؟!...نه بهش نمیومد دروغ بگه اصلا چرا باید به متجاوزش دروغ بگه، اون علامت روی شونه هاشون چی؟نه قطعا تهیونگ داشت راست می‌گفت...

گیج بود فقط همینو میدونست که دیگه دلش نمیخواد تو این قبیله بمونه. با جانکوک باید چیکار میکرد....به خودش اومد دید هوا تاریک شده کی شب شده بود. حتما تا الان تهیونگ نگرانش شده بود
سوار اسبش شد و سمت قبیله حرکت کرد.

نزدیک چادرش از اسب پایین اومد و افسار اسبشو به سرباز داد خودشم سمت چادر رفت
به محض ورودش جونکوک با هول از جاش بلند شد سرتا پاشو نگاه کرد با دیدن انگشتاش که داشتن توی هم گره میخوردن فهمید از قضیه با خبر شده و کی میتونست بهش گفته باشه جز نامجون.

روی صندلی بزرگ گهواره ایش که مخصوص خودش بود نشست.
اما هنوزجونکوک مضطرب ایستاده بود.

جیمین:چرا نمیشینی؟
جونکوک به آرومی نشست ولی جرات نگاه کردن بصورتشو نداشت.
جیمین خودشو روی صندلی تکون داد:از حال و روزت پیداست که همه چیو میدونی

جونکوک سرشو بلند کرد وجراتشو جمع کرد و تو چشماش نگاه کرد:من واقعا متاسفم

سرشو تکون داد:متاسفی؟! برای چی؟! آها برای اینکه پدرت والدین منو کشته و قبیلمونو نابود کرده؟

جونکوک:من از هیچی خبر نداشتم
جیمین:می‌دونم
جونکوک:حالا میخوای با من چیکار کنی؟ منو میکشی؟!
با شنیدنش هیستریک خندید.

جونکوک از صدای خنده هایش بیشتر ترسید و تو خودش جمع شد.
جیمین از روی گهواره بلند شد و سمت همسرش رفت.

جونکوک حس کرد قراره بزنتش پس خودشو آماده کرد.
جیمین بالا سرش ایستاد:درسته ما همدیگر دوست نداشتیم وفقط به اسم ازدواج کردیم ولی تو این دو سال منو اینطوری شناختی؟ تا حالا دیدی بچه ای رو بکشم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 23 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Vikings Where stories live. Discover now