𝘞𝘩𝘪𝘵𝘦 𝘯𝘪𝘨𝘩𝘵

51 21 20
                                    

"چهل سال از عمرم سر شد و بلاخره، چشمانی رو دیدم که اشک هایش، مانند اسید بر قلبم فرو میریخت."

پسرک کوچولو داستان ما، گوشه ای از کوچه پس کوچه های سرد مسکو نشسته بود. زانو هاشو بغل کرده بود و هر لحظه ارزو میکرد مامانش بیاد و پیداش کنه.

درحالی که لباس های زیادی جز یه ژاکت بافتنی و شالگردن نداشت، بخار دهنش رو توی دست هاش خالی کرد تا گرمشون کنه. عکسی که از اتاق پدرش دزدیده بود رو توی دستاش گرفت و به زن توی عکس خیره شد. که تا حدودی شبیه خودش بود. یه زن خیلی زیبا، با موهای بور و چشم های سبز..

اشک ها از چشمای درشت کای سرازیر شد. دلش میخواست اون زن رو ببینه. دلش میخواست مامانش رو ببینه. میخواست یروز مامان لیلی برگرده و اون رو توی بغل بگیره. دلش میخواست عطرش رو وارد ریه هاش کنه. میخواست تا ابد با بابا جونگکوکی و مامان لیلی زندگی کنه و هیچ وقت تنهاشون نزاره.

کای به خودش لعنت میفرستاد..بابت حماقتش لعنت میفرستاد. خونه گرم و نرمش و پدر مهربونش رو ول کرد، تا تنهایی بره مادرش رو پیدا کنه. توی این شوروی درندشت، چجوری میخواست مامان لیلی رو پیدا کنه؟‌..

الان فقط خودش بود، عکس لیلیان، ماتروشکا و ادکلن بابا جونگکوکی. از خونه به معنا واقعی فراری شده بود. هیچ غذایی نداشت و سردش بود. حتی مطمعن نبود که رویا بچه گونش به ثمر میرسه یا نه..

*******
بعد از اولین روز توی اون سازمان لعنت شده و دیدن اون تصویر وحشتناک، حالش بدجور خراب بود. مهم نبود چقدر محتویات معدش با به یاد اوردن اون تصویر خالی بشه یا چقدر نیکوتین وارد ریه هاش کنه، هنوزم حالش بهم میخورد. نمیتونست اون سر قطع شده، اون تصویر وحشتناک رو از یاد ببره.

الان هم عین دیوونه ها توی کوچه پس کوچه ها قدم میزد و سیگار میکشید. تا شاید بتونه کمی از انزجازش کم کنه.

تهیونک بیچاره. تنها نکته مثبت روزش، دیدن اون مرد یعنی جئون جونگکوک بوده. در حقیقت چهره اون مرد، بیشتر از اون سر قطع شده توی ذهنش هک شده بود.

راه رفت و راه رفت تا اینکه صدای هق هق پسر کوچولویی رو شنید‌. کمی کنجکاو شد و نزدیک تر رفت.

به پسر کوچولویی رسید که پلیور و شالگردن مشکی رنگی به تن داشت. یه ماتروشکا قرمز بغلش بود و به یه عکس خیره شده بود و داشت هق هق میکرد.

"ببینم پسر کوچولو..این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟"

کای با دیدن اون مرد سیاه پوش، کمی ترسید و توی خودش جمع شد. حتی گریه هاش تا حدی بیشتر شدن.

"ا..ازم دور شو!"

تهیونگ میتونست ترس اون پسر رو حس کنه. این خوشحالش نمیکرد. نزدیکتر رفت و روی زانوهاش نشست.

𝘔𝘢𝘵𝘳𝘺𝘰𝘴𝘩𝘬𝘢Donde viven las historias. Descúbrelo ahora