𝘎𝘶𝘯𝘱𝘰𝘸𝘥𝘦𝘳

65 22 24
                                    

عرق سردی روی گردن جونگکوک و اخم کوچیکی رو ابرو هاش شکل
گرفت.

"مامانت؟!"

کای متقابلا اخم کرد و تیکه کیکش رو توی دهنش گذاشت.

"اره مامانم."

مرد نفس عمیقی با حرص کشید. به هیچ وجه دوست نداشت کای راجب
اون زن صحبت کنه. چه برسه به اینکه بگه دلم براش تنگ شده و دلم
میخواد دوباره ببینمش.

"کای درمورد حرف زدن درباره مادرت بهت چی گفته بودم؟"

کای گفت: "چرا یجوری بهم دستور میدی انگار زیر دستتم؟ من بچتم!
دلمم برای مامانم تنگ شده-"

جونگکوک قاطعانه با صدای نسبتا بلند غرید: "کای! گستاخی رو بزار کنارو
بحث کردن درباره این موضوع رو بزار کنار."

اخم کای شدید تر شد. اون بچه پر رو قرار نبود به این زودیا دست از
بحث کردن با باباش بکشه.
"بهت گفتم عصبی میشی!"

ادامه داد: "چرا هیچ خبری از مامانم نیست؟ بابا، مامان کجاست؟ کجا
رفته که دیگه برنمیگرده؟"

چشمای سبز پسرک پر از اشک و قرمز شد.
"چرا مامان ولمون کرد؟.. چرا تو نرفتی دنبالش؟ مگه کار تو پیدا
کردن ادما نیست؟ تو رو خدا مامانمو پیدا کن.."

بغض کای شکست شروع کرد به گریه کردن. جونگکوک در اون لحظه،
بخاطر اومدن اسم اون زن حتی ذره ای رحم و مروت نشون نمیداد.

انگاری وقتی اسم اون زن میومد حتی پسرش هم نمیتونست رامش کنه
و اون مرد اروم رو برگردونه.
"کای، گریه کردن برای اون زن رو بس کن."
از بالا، با اون چشمای مشکی خمار به پسرش که داشت اروم اروم هق
هق میکرد چشم دوخت. ولی اون اشکای مرواریدی باعث نمیشدن
دست از حرف زدن بکشه.

"راجب مادرت بهت چی گفتم؟ هوم؟ تکرار کن کای."
کای فینی کرد و اشکاش رو با استینش پاک کرد.
"مامان یه زن خیانتکار به خانوادست..اون مارو بدون هیچ رحمی ول کرد.. خیانتکارا بین ما جایی ندارن.."

جونگکوک با شنیدن حرف های کای اروم سرش رو نکون داد انگار داشت
با یه سرباز تازه وارد کار میکرد. مگه خودش هم میخواست از بچگی
کای رو با این افکار بزرگ کنه؟ معلومه که نه. ولی تا وقتی که سازمان
یه اینده خوب رو برای هردوشون رقم میزد، اون هم سعی میکرد با این
شرایط نابسامان رابطه خودش و پسرش کنار بیاد.
کای اشک هاش رو پاک کرد و بدون اینکه کیکش رو کامل کنه، یا حتی
لب به غذاش بزنه از صندلیش پایین رفت. حتی کادو هاش رو هم با
خودش بر نداشت. فقط نگاهی به مرد انداخت که جیگرش رو کباب
میکرد.

"میدونی بابا..خدا رو شکر میکنم که بیشتر اوقات خونه نیستی.."

و بعد هم رفت. رفت و در اتاقش رو بست. اره. رفت و با یه حقیقت
سنگین قلب ناراحت پدرش رو توی پذیرایی تنها گذاشت. جونگکوک داشت با خودش و اون بچه چیکار میکرد؟ جوری که سازمان تا مغز و
استخونش نفوذ کرده بود همه جوره، در حین ساپورت کردن داشت
نابودش میکرد. تا حدی که وقتی اسم همسرش میومد، مادر بچش،
باید انقدر جوش میاورد و توی تولد بچش همه چیز رو خراب کنه.
ولی از یک طرف دیگه حق داشت. نباید هیچ خاطره ای از لیلیان توی
ذهن کای باقی میموند.. این برای همه بهتربود. تا وقتی که کای
حقیقت رو نفهمه، هیچ چیز دیگه ای اهمیت نداشت.
جونگکوک محزون سر میز شام نشسته بود. غمگین و شک بود. حرفای
پسرش مثل چاقو توی قلبش بود. خون به شکل اشک از چشم هاش
پایین اومد. دستش رو روی صورتش کشید و اشکش رو پاک کرد.

𝘔𝘢𝘵𝘳𝘺𝘰𝘴𝘩𝘬𝘢Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang