نفس لرزونی کشید و به خزیدن دست دختر روی رونش خیره شد، غریبه هایی که دور میزشون نشسته بودن با پوزخند نگاهش میکردن و دود غلیظی که توی فضا بود چشمهاش رو میسوزوند…هیچ ایده ای از بازی ای که میکردن نداشت، فقط میدونست که تافته ی جدا بافته ی اون جمعه و اگه دستش زیر سنگ سورا نبود، یک ثانیه هم اونجا نمیموند..
_این پسریه که راجبش بهت گفته بودم!
با شنیدن صدای سورا که با پسری اون سمت میز صحبت میکرد، از افکار بهم ریختش کنده شد و نگاهش رو به اون دوخت، پسر لاغر اندام با موهای بلند بافته شده و تتوی قدیمی و سبز شده ای از یه اژدها با نفس آتشین که سمت راست صورتش رو پوشونده بود و دندون های نیش طلا..
_من لی ام!
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و سری تکون داد، دلش نمیخواست با همچین آدمی آشنا بشه…
_تهیونگ…
پسر نگاه خریدارانه ای بهش انداخت و توی گلو خندید:
_اینجا اسم اصلیتو نگو!از روی صندلیش بلند شد و با دور زدن میز روی صورت تهیونگ خم شد:
_هممم…خوشبختم، وی!با ابروهای بالا رفته به لقب بی ربطی که اون پسر براش انتخاب کرده بود ری اکشن نشون داد و سورا ریز خندید:
_وی، ها؟ جالبه،فقط باید حواسم باشه جلوی جانگکوک سوتی ندم!تهیونگ مطمعن بود که چیزی راجب اون مکالمه درست نیست، چرا باید به اون پسر معرفی میشد و چه نیازی به اسم مستعار داشت؟
_چی از جونم میخوای؟سورا توی گلو خندید و شونه ای بالا انداخت که سینه های بزرگش رو زیر لباس دکلتش لرزوند:
_من؟ هیچی!لی کنارش نشست و مثل سورا رونشو لمس کرد، با لرزیدن تهیونگ نیشخندی زد و کنار گوش پسر وز وز کرد:
_تو خیلی گرونی تهیونگ، شاید خودت اینو ندونی، ولی هزاران ین می ارزی!ته دلش بهم میپیچید و ترسیده بود، دلش میخواست خوش بین باشه ولی دستی که رفته رفته بین پاهاش میخزید این اجازه رو بهش نمیداد…
_دستتو بکش!
زیرلب غرید و دست لی رو از لای پاهاش شوت کرد، به شدت از روی صندلیش بلند شد و قبل از اینکه خیلی از اون میز لعنتی دور بشه صدای سورا به گوشش رسید:
_عکسهای جدید رو فراموش کردی تهیونگ!بعد هم پوشه ی کاغذی رو جلوی پاهاش انداخت، بدون برداشتن و باز کردنش هم میتونست محتویات لعنت شدش رو حدس بزنه…
_بهتره وقتی لی بهت زنگ زد زود جوابشو بدی!
دستهاشو مشت کرد و بدون برداشتن اون پاکت کوفتی از بار بیرون زد…
******
وارد اتاق شد و بی اینکه تلاشی برای بلند کردن سرش بکنه کیفشو گوشه ی دیوار کنار کمدش گذاشت، تمام دو روز گذشته ذهنش مشغول بود و هیچ کاری رو با تمرکز انجام نداده بود، چشمهای خیس اون عوضی از ذهنش بیرون نمیرفت و جانگکوک دیگه داشت دیوونه میشد…دو روز تمام تهیونگ یک کلمه باهاش حرف نزده بود و دو روز تمام جانگکوک دست از فکر کردن به بغضی که روی صورتش نشسته بود و اشکی که از گوشه ی چشمش رو شقیقش چکید برنداشته بود…
YOU ARE READING
Most Hated Beloved "taekook"
FanfictionMost hated beloved~ من ازش متنفرم، اون ازم متنفره...ما از هم متنفریم. ----- _ما چیو نمیخوایم تهیونگ؟ _دیدن همدیگه رو. این همون کلیشه ی همیشگی هم اتاقی شدن دوتا پسریه که روی هم کراش دارن...ولی صبر کن، اینا که روهم کراش ندارن، از هم متنفرن! _عاشقم ن...