Ch09

282 55 20
                                    

دو روز از تموم شدن اردو و برگشتنشون به خوابگاه میگذشت و طی این دوروز تهیونگ شدیدا عوض شدن رفتارهای جانگکوک رو حس میکرد!
پسر کوچیکتر گوشه گیر شده بود و تا سوالی ازش نمی‌پرسید حرفی نمیزد، برخلاف ورژن سرتق گذشته دیگه نزدیکش نمیشد، لمسش نمیکرد و حتی دیگه سر به سرشم نمیذاشت!

دلش میخواست همه چیز رو گردن اون بوسه ی مستی لعنتی بندازه ولی تغییر رفتار های جانگکوک فقط شامل خودش نمیشد! می دید که وقت کمتری رو با سورا میگذرونه یا ساعت ناهار بدون اینکه پاکت شیرموز هوسوک رو کش بره و برای جیمین و یونگی قلدری کنه فقط ساکت یه جا میشینه و به بقیه نگاه میکنه!

این رفتارها شاید برای هرکس دیگه ای توی این دنیا، فقط نشون دهنده ی یه آدم معمولی بود که برحسب اتفاق یکم درونگراست و خیلی توی بحث های دوستانشون شرکت نمیکنه ولی محض رضای خدا! اینجا صحبت از جئون جانگکوک بود!

وارد اتاق مشترکشون شد و جانگکوک با دیدنش به سمتش چرخید،لبخندش با لبخندی کمرنگ تر از سوی پسر کوچیکتر جواب داده شد و وادارش کرد آه بکشه.

کیفشو گوشه ی در گذاشت و دکمه های پیرهن سفیدش رو دونه به دونه باز کرد:
_امروز نیومدی سر کلاس…

جانگکوک روی تختش خزید و زیرلب گفت:
_اره…حوصلشو نداشتم.

اهی کشید و پیرهنشو با تیشرت لیمویی رنگی عوض کرد و به سمت پسری که خیره و بی حس نگاهش می‌کرد چرخید:
_ولی اخرین جلسه ی قبل از امتحان بود…

جانگکوک بی حرف فقط بهش زل زده بود و تهیونگ مطمئن نبود مثل قبل اجازه داره لبه ی تختش بشینه یا نه!
برای بار دوم آهی کشید و فاصله ی بینشون رو از بین برد، حاضر بود جانگکوک بخاطر نشستن روی تختش دعواش کنه، حداقل دعوا کردن از هیچی نگفتن بهتر بود!

لبه ی تخت نشست و با تغییر نکردن حالت نگاه پسر برای بار سوم توی دو دقیقه ی گذشته آه کشید:
_امشب…باید برگردیم خونه، انگار مهمونی خونه ی شماست…بیا ساعت هفت باهم بریم، اگه باهم نریم داستان میشه.

جانگکوک سری تکون داد و تهیونگ مردد دستشو لا به لای موهاش کشید:
_کوکی…چیزی اذیتت میکنه؟

پسر کوچیکتر از زیر دستی که روی موهاش میخزید و به شدت خواب آلودش میکرد به صورت پسر بزرگتر خیره شد و خواست هوار بکشه :تو..دقیقا خود تویی که داری اذیتم میکنی…

ولی بجاش چشمهاشو بست و روی حرکت انگشتای تهیونگ روی پوست سرش تمرکز کرد:
_نه…چیشد که همچین فکری کردی؟

تهیونگ آهی کشید و حالا که آروم بودن جانگکوک جرعت بیشتری بهش میداد حرکت دستشو روی موهاش متوقف نکرد:
_چند روزه توی خودتی…اگه چیزی شده میتونی راجبش با من حرف بزنی.

جانگکوک لبخند کمرنگی زد و سرشو به دوطرف چرخوند:
_چیزی نشده…بخاطر امتحانا استرس دارم.

Most Hated Beloved "taekook"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang