Part1💚

344 61 29
                                    

_ چانیول بیا و از خر شیطون بیا پایین . عمو که جز ما کسی رو نداره . یه دونه پسر بود که مرد، ما بهش نرسیم کی میخواد برسه؟‌ مریضه ..

_هیونگ حرفشم نزن . من اون بچه ی لوس و ننر و بی ادب رو نمیتونم دو دقیقه تحمل کنم اونوقت یکی دو ماه ؟میکشمش باور کن یا خودمو میکشم یا اونو

_میخوای تو عمو رو ببری المان من بمونم؟

_کارم چی؟ خوبه میدونی شرکتم تازه تاسیس و یک روز بالا سرش نباشم از هم میپاشه!

_پس چی؟ چیکار کنم؟ یا باید بمونی پیش بکهیون یا عمو رو ببری واسه معالجه المان از این دو حالت خارج نیست. میدونی به کس دیگه ای اعتماد نداره تنها بازمانده ی خانواده شو بده دستش پس فکراتو بکن و تصمیمتو بگیر

________________________

از همین روز اول بکهیون نارضیتیشو از این وضعیت به شکل جدی اعلام کرد اینکه قبول نکرده خونه ی پدربزرگشو ترک کنه و بیاد خونه ی چانیول در عوض باید خودش خونه و زندگیشو ول کنه و با چند تا چمدون بره به اون خونه اوج خودخواهی اون رو میرسوند .
ولی به خودش دلداری میداد که حتما پاسخ تمام این کاراشو به سختی میده و حالا که تنها هستن میتونه حسابی حال این پسره ی لوس رو بگیره

در واقع زیاد اونو نمیشناخت و بیش از سالی یکی دوبار اونم هر دفعه چند دقیقه اونو ندیده بود.

ولی همون چند دقیقه چنان خاطره ی بدی از خودش تو
ذهن همیشه کینه ای چانیول ثبت کرده که به نظرش منفورترین ادم خانواده ست..

چمدون ها رو دست راننده ی عموش که دنبالش اومده بود داد و خودش سرکار رفتو خوشحال بود که تا شب مجبور نبود قیافشو ملاقات کنه. اصلا تواون خونه ی بزرگ پر از مستخدم بود و نبودش که تاثیری نمیذاشت. اون شب اصلا بکهیونو تو خونه ندیدش روز بعد هم همینطور.

واسش مهم نبود که سراغشو بگیره ولی اون شب سرمیز شام چشمش به بکهیون افتاد .

قدش بلندتر شده بود، موهای لخت و پرپشتش ، چشمهای کشیده ی شیطون ، صورت کودکانه ی خواستنیش همون بود. حتی وقتی از کنارش رد شد سلام نکرد. تلفنی صحبت میکرد و ادرس جاییو میگرفت چانیول نگاهی به ساعت روی دستش کرد از ۱۱ هم گذشته بود کرد بلند شد و به سمت بکهیون رفت و بازوشو گرفت:

_کجا  این موقع؟

بکهیون با نگاه سراسر تحقیرش، سر تا پای چانیول رو اسکن کرد. به کسی که پشت خط بود گفت:

_الان زنگ میزنم
و گوشی رو قطع کرد

_به تو چه

_دیره نمیتونم بذارم جایی بری

_ شما کی باشید؟ نکنه فکر کردی واقعا سرپرست
منی؟ نه عزیزم. شما اینجایی فقط واسه اینکه خیال پدربزرگ راحت باشه و گرنه اجازه نمیدم کوچکترین دخالتی تو زندگی و کارا و بیرون رفتنام داشته باشی

The Heir Of Your HeartOnde histórias criam vida. Descubra agora