اونروز جونگکوک نقاشی رو توی دانشگاه به دوستاش نشون داد.
خونه هم که رسید به مادرش نشون داد و زن دید که واقعا زیبا شده بود و اون هنرمند شایسته تمام تعریفای کوک بود.
اما زن حس خوبی به رنگ قرمز لبای طراحی شدهی پسرش نداشت!..
جونگکوک رو مبل دراز کشیده بود و با هنرمندش چت میکرد که یهو مامانش اومد.
×"اینروزا خیلی شنگولیا حواسم هست"
+"اومااا تو درک نمیکنــــی"
×"چیو؟ عاشق شدن رو؟"
YOU ARE READING
Without Body [VKOOK]
Fanfiction[Completed] +"چرا..(گرفتگی صداش)...چرا اینکارو میخوای باهام کنی؟ مگه....مگه دوســــم نداری؟" تهیونگ بلند شد و چاقویی که روی میز بود و برداشت. _"اوه پسر کوچولو همیشه دوست داشتن کافی نیست" .ɴᴀᴍᴇ: Without Body(بی بدن) .ɢᴇɴʀᴇ: adventure, mystery .ᴄᴏᴜᴘ...