:«و بعد اناستازیا به داخل جنگل فرار کرد»
کتاب رو بست و روی میز قرار داد
عینکش رو دراورد و کمی چشماش رو مالش داد
پسر ازش پرسید
:«ماریا،تو به عشق اعتقاد داری؟»
عشق واژه ای مسخره بود، عاشق شدن هم همین طور
:« پنجاه و هفت سالمه، دو بار تو جنگ به عنوان پرستار خدمت کردم سی و چهار ساله توی این خانوادم ولی تا حالا ندیدم کسی عاشق باشه»
صدای زن بخاطر چاقویی که تو جنگ به گردنش خورده بود خشن بود
تهیونگ کمی ناامید ولی چیزی نگفت
اون به عشق اعتقاد داشت
معتقد بود حتما روزی میرسه که کسی که واقعا عاشقشه بیاد و نجاتش بده
احتمالا همسرشم با خوشحالی ازش میخواست برهمیخواست عشقی رو تجربه کنه که همسرش هیچوقت بهش نداد
تقه ای به در خورد
و بعد کسی وارد اتاق شد
مثل همیشه گفت
:«جئون جونگکوک اومده»
اخم کرد، شاید اون نابینا باشه ولی احمق که نیست
متوجه میشه هر روز دقیقا زمانی که افتاب میبره و باد وزنده میاد باید انتظار مرد رو بکشه
ماریا بلند شد و خوشآمد گفت
جونگکوک پرسید
:«شام چی داریم»
ماریا:«مرغ شکم پر قربان»
جونگکوک عاشق این غذا بود ولی تهیونگ ازش متنفر بود
:«برای همسرم غذای جدا آماده کردی؟»
ماریا:«بله همونطوری که دوست دارن بیکن ترد شده با سالاد میوه»
مرد دقیقا مقابل همسرش نشست
:«تا زمان شام صدامون نزن»
ماریا تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت
مرد نگاهی بهش انداخت
:«امروز چی خوندی؟»چرا اون مرد هر روز ازش این سوال رو میپرسید؟
خسته شده بود، از این سوالها، از اینکه حتما باید کسی براش کتاب بخونه، از این نمیتونست جایی رو ببینه خسته شده بود
گفت
:«این دفعه من ازت میپرسمـ....... چرا بامن ازدواج کردی؟»
انتظار این رو نداشت
:«منظورت چیه؟»
تهیونگ گفت
:«من نه میتونم ببینم، نه میتونم برات وارث بیارم، نه تو دوستم داری پس چرا؟چرا بامن ازدواج کردی؟»