5_you look so good

5K 593 385
                                    

پرده‌های کشیده شده اجازه نمیداد نور ماه به داخل اتاق بتابه. اون‌شب زودتر از همیشه برای خوابیدن آماده میشد هرچند تمایلی براش نداشت. از اینکه توی اتاقش قدم بزنه، سیگار بکشه و گه گاهی مشروب بنوشه خوشش می‌اومد چون موقتا از همه‌چیز فاصله می‌گرفت. زمانش رو فقط به خودش اختصاص میداد و از عصبی شدنش جلوگیری میکرد خصوصا در چنین مواقعی. وقتی مسئله‌ای ذهنش رو به شدت دربر می‌گرفت و حتی اگه روی تخت دراز می‌کشید باز هم خوابش نمی‌برد. پرده‌ی اتاقش رو کمی کنار زد تا به بیرون زل بزنه درحالیکه بین انگشت‌هاش سیگاری می‌سوخت و یک لیوان مشروب به دست داشت.

اتفاقات اخیر همشون باعث شده بودن افکارش به اغتشاش بی‌افتن و این موضوع رو در سال‌های گذشته پی در پی تجربه کرده بود. موضوع جدیدی براش محسوب نمیشد ولی فکر اینکه باید شخصا جلو می‌رفت و مسائل پیش اومده رو حل میکرد چندان رضایت‌بخش نبود. خیلی خوب میدونست حضورش در مقابل اعضای کابینه‌ی دولت، درست وسط جریانات فرود می‌آوردش. با اینحال راه حل دیگه‌ای به ذهنش نمی‌رسید و درهرصورت برای خاتمه دادن به اون بلبشو تردید نمیکرد.

صدای در اتاقش که بلند شد، به سمتش برگشت و صدا زد "بیا داخل"

در روی لولا چرخید و شخصی که داخل شد غافلگیرش نکرد. جونگکوک ابتدا نگاهی به داخل انداخت و زمانیکه فهمید اونجا کسی به جز خودشون حضور نداشت در رو پشت سرش بست. " ببخشید دیروقت اومدم."

حالتِ ایستادنش نشون میداد به شدت خجالت‌زده بود و حتی کمی عذاب وجدان از نوع نگاهش خوانده میشد. یک شلوارک و پیراهن توری به رنگ آبی پوشیده بود اما باکسر سیاه رنگش اجازه نمیداد قسمت‌های خصوصی بدنش معلوم باشن. دست‌هاش رو مقابلش به همدیگه قفل کرد و ادامه داد "باید زودتر می‌اومدم متاسفم."

"بعد از شام منتظرت بودم." تهیونگ دوباره به سمت پنجره برگشت و از لیوان مشروب نوشید.

بعد از مکث کوتاهی به سادگی پاسخ داد "منتظر موندم یکم آروم‌تر بشی."

"پس متوجه قضیه‌ی اصلی شدی."

صدای قدم‌هاش شنیده شد که کمی نزدیک‌تر اومد و زمانیکه ایستاد، با لحن مرددی پرسید "میشه در موردش صحبت کنیم؟ اینجوری احساس بدی پیدا میکنم."

"داشتم برای خوابیدن آماده میشدم. این موضوع اهمیتش رو برام از دست داد و کاملا فراموشش کردم." تهیونگ به سمتش برگشت و به پنجره تکیه داد. به مبل اشاره کرد و دستور داد "بشین."

جونگکوک کمی خیالش آسوده شده بود و روی مبل، شق و رق نشست. ولی همچنان نگران به نظر می‌رسید و پرسید "واقعا به همین راحتی فراموشش کردی؟ فکر میکردم خیلی از دستم عصبانی شدی."

بهش خیره شد و قبل از پاسخ دادن کمی فکر کرد. دلش نمیخواست کلماتش بهش آسیب بزنن اما حقیقت رو به راحتی به زبون آورد "دلم نمیخواد رک و پوست کنده شروع کنم از اونجایی که اهمیتی بهش نمیدم. با اینحال من براش آماده نبودم و انتظار نداشتم کاری بکنی که هرگز حتی تصورش رو نمی‌کردم بخوای انجام بدی. از نگاه من فقط یه بچه‌ای که تلاش میکنی تلافی کنی. تلافی برای چه موضوعی؟ هیچ ایده‌ای ندارم. ازت ناامید شدم؟ قطعا و کاملا. از دستت عصبانی و ناراحت شدم؟ زیاد و به شدت."
مکث کوتاهی کرد و به چهره‌ی بهت‌زده‌ی جونگکوک چشم دوخت. "بخاطر کاری که انجام دادی احتمالا به سختی بتونم ببخشمت. همه‌چیز برای تو یه بچه‌بازی مسخره‌ست. درسته، کیم جونگکوک؟ ازم عصبانی شدی چون میخواستم ازت محافظت کنم. بری با یک پسر بخوابی و روز بعدش درست مقابل من و یوری کام اوت کنی. این مزخرف‌ترین انتقامی بود که تا الان دیدم."

GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اولWhere stories live. Discover now