35_competition

2.7K 453 350
                                    

330+کامنت
***
جونگکوک کمی به دردسر افتاده بود. افکاری که در ذهنش می‌چرخید در یک بی‌نظمی به تمام معنا به سر می‌برد و به شدت حواس پرت شده بود. قبل از ظهر و بعد از اتفاق لذت‌بخشی که بینشون افتاد، تا نیم ساعت در آغوش همدیگه روی تخت باقی موندن و سپس تهیونگ به حمام رفت.

درسته. تهیونگ نیم ساعت بعد از طوفانی که درون جونگکوک برپا کرد به حمام رفت و تا یک ساعت برنگشت. ابتدا دلیل این اتفاق رو نمیدونست چون هنوزم در دنیای رنگارنگ و شیرینی که پشت سر گذاشته بود سیر میکرد اما وقتی تهیونگ با گوش‌های سرخ اما پر از آرامشی به سلول برگشت متوجه جریان شد. از شدت خجالت دلش میخواست همون موقع مانند دود در هوا غیب میشد. چرا انقدر دیر همه‌چیز رو می‌فهمید؟
چرا همیشه از همه‌چیز عقب بود و به موقع کار درست رو انجام نمیداد؟ چرا برای یک لحظه از خیالاتش خارج نشد و کمی بیشتر به تهیونگ توجه نکرده بود؟ البته که تهیونگ هم بدنش واکنش نشون میداد و یادش اومد همون لحظه‌ی اولی که جلوی آینه از پشت بهش چسپید سفت شده بود.

باید معذرت خواهی میکرد؟ کمی براش دیر شده بود. روی تخت نشست و بهش خیره شد که موهاش رو با حوله خشک میکرد و هر زمان نگاهشون به همدیگه می‌افتاد به جونگکوک لبخند میزد. انگار نه انگار مانند یک ابله شرایطش رو نادیده گرفته بود و به همون حالت رهاش کرد.
در اون حالت وقتی روی تخت نشسته بود، زمان زیادی در افکارش غرق شد. نمیدونست باید بخاطر گیج بودنش سرش رو به دیوار می‌کوبید یا تهیونگی که به خودش هندجاب میداد رو در ذهنش تصور میکرد؟ هردوی این مسائل به مرز جنون می‌بردش پس تصمیم گرفت راجع بهش با تهیونگ حرف بزنه.

"ببخشید." جونگکوک از روی خجالت قرمز شده بود و صادقانه زیرلب گفت "واقعا متاسفم هیونگ."

تهیونگ متوجه منظورش نشد و در همون هنگام که موهاش رو خشک میکرد به سمتش برگشت. بهش زل زد و با کنجکاوی اخم کرد "متاسفی؟ چرا باید متاسف باشی؟ اتفاقی افتاده؟"

حتی حرف زدن راجع بهش مایه‌ی شرمساری بود. با دست‌هاش بازی کرد و زمزمه کنان گفت "اصلا حواسم بهت نبود. کاش... حداقل بهش اشاره میکردی."

سکوت کوتاهی بینشون حکم‌فرما شد و به نظر می‌رسید تهیونگ یا بسیار شوکه شده بود یا هنوز از جریان اصلی و دلیل ناراحتی جونگکوک خبر نداشت. پسر کوچک‌تر به دست‌هاش نگاه میکرد وقتی تهیونگ بهش نزدیک شد، انگشت اشاره‌اش رو زیر چانه‌اش گذاشت و سرش رو بلند کرد. اما حتی در اون حالت هم نمیخواست به چشم‌هاش نگاه کنه.

"بهم نگاه کن. میخوام چشماتو ببینم." تهیونگ به آرومی دستور داد. در صداش آرامش و ملایمت خاصی حس میشد.

جونگکوک نگاهش رو بالا گرفت و بالاخره به صورت تهیونگ چشم دوخت. با جدیت بهش نگاه میکرد و صورتش رو نوازش کرد: "اگه میخواستم کاری برام انجام بدی یا اتفاقات بیشتری بینمون بی‌افته الان نمیتونستی اینجوری روی تخت بشینی. پس خیالت راحت از همون اول قصد نداشتم کار دیگه‌ای انجام بدیم."

GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اولWhere stories live. Discover now