300+کامنت
300+ووت***
جونگکوک در تمام طول عمرش از اون محله حتی عبور هم نکرده بود. تا سن 6 سالگی هر روز به مهدکودک میرفت و بعدش در لوکسترین و گران قیمتترین قسمت شهر ساکن شد. هرگز تصورش رو نمیکرد با چنین قصد و هدفی در محلههای کثیف و خطرناک پایینشهر قدم بگذاره.
تا همین چند روز پیش تصورِ خیلی چیزها رو نکرده بود. مثلا جدا شدنش از تهیونگ، پی بردنش به احساساتش و حقایقی که بخاطرشون در اون مکان حضور داشت.میترسید اما امید داشت. عرقی سرد از تیرهی پشتش پایین لغزید اما هیجان زده بود چون فقط به نتیجه اهمیت میداد. نفسهای سردش در هوای گرم اوایل تابستان تضادی نامتناسب ایجاد کرده بود و پیوسته اطرافش رو میپایید. بوی زبالههایی که کنار دیوارها تلنبار شده بودن تا مغزِ اسخوانش میرفت و غلظتش گیجش کرده بود. جونگکوک با اون شرایط غریبه بود.
از شدت دلهره بارها به مرز بالا آوردن رسید و به زحمت خودش رو سرپا نگه میداشت.با اینحال فقط یک هدف در ذهنش میچرخید و بخاطرش تا خود جهنم پیش میرفت. قوانین رو به صورت کامل نمیشناخت اما همون اطلاعات اندک باعث شده بودن دست به چنین ریسکی بزنه. در یکی از خطرناکترین مناطق کالیفرنیا ایستاده بود و بهترین دوستش کنارش حضور داشت. البته کمی دورتر. اون طرف خیابون و در ماشینش.
از هم فاصله داشتن و جونگکوک فقط گاهی اوقات به ماشین نگاه میانداخت چون شاید اگه کایل کنارش نبود، جربزهی انجام دادنش رو به دست نمیآورد. ساعتها قبل تلفنش رو خاموش کرده بود و حالا در اوج اضطراب، دیوانه کنندهترین کاری که میتونست ازش سر بزنه رو انجام میداد.همهی جیبهای شلوارش پر از کوکائین بود. جونگکوک حقیقت رو دربارهی نفوذ تهیونگ میدونست و نباید به کم قانع میشد. با چند گرم کوکائین هیچ اتفاقی براش نمیافتاد بنابراین مجبور شد وضعیت رو وخیمتر کنه. کایل بدون مشکل خاصی یک کیلو کوکائین براش جور کرد البته به شرطی که هیچ ربطی به قضیه نداشته باشه. در صورتی که ماشین پلیس وارد خیابان میشد، براش چراغ میزد و بهش علامت میداد. اون موقع جونگکوک عملیاتش رو شروع میکرد.
آدمها از کنارش عبور میکردن و بعضیهاشون موقع رد شدن بر میگشتن و نگاه دیگهای بهش میانداختن. چشمهاشون انباشته از تردید و تعجب بود. جونگکوک نمیتونست به واکنشهاشون یا نتیجهی کارش اهمیت بده. فقط یک موضوع براش مهم بود و قلبش حتی از فکر کردن بهش میتپید. زمانیکه در پیادهرو به دیوار تکیه داده بود، چهرهی تهیونگ هر از گاهی در ذهنش نقش میبست و قلبش از شدت هیجان تپشی رو جا میانداخت.
تصور دیدنش، شنیدن صداش و نگاه کردن به چشمهایی که تا عمق روحش رو به تاراج میبرد، باعث میشد تک تک سلولهای بدنش واکنش نشون بدن. هیچ فکری در سرش باقی نمیموند، ضربان قلبش در عرض یک لحظه تند میشد و بدنش در آتش میسوخت. درست بعد از اینکه تهیونگ ازش خداحافظی کرد به احساساتش پی برده بود و حالا بعد از پی بردن به عشقش، همهچیز رنگ و بوی دیگهای پیدا کرده بود. در ذهنش لحظه لحظه به دیدنش فکر میکرد و هربار از تصور بوی تنش میمرد، خاکستر میشد و دوباره به زندگی بر میگشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/365990718-288-k992900.jpg)
YOU ARE READING
GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اول
Actionجونگکوک بخاطر وابستگی شدیدی که به پدرخوندهاش کیم تهیونگ داره، دلش میخواد همهجا کنارش باشه حتی تو زندان.