28_fear in prison

3.3K 539 501
                                    

400+کامنت

***
تنش و اضطرابی سنگین بر کل فضای زندان حاکم شده بود.
تنها یک روز این بی‌خبری ادامه پیدا کرد.
تنها یک روز زندانی‌ها از اتفاقاتی که رخ میداد بی‌خبر موندن.
سپس همه‌چیز ناگهان واضح شد انگار پرده‌ی زخیمی از جلوی چشم‌هاشون کنار رفت.
ولی نه با فهمیدن درباره‌ی قتلی که در کارگاه رخ داد.
بلکه با چیزی که صبح زود در سالن اصلی دیدن.

زندانی‌ها یکی یکی از سلول‌هاشون بیرون می‌اومدن، بهش نزدیک می‌شدن و هراسی وصف‌ناپذیر در چهره‌هاشون موج میزد.
انگار در کابوسی وحشتناک به سر می‌بردن و هنوز از خوابِ شبانه بیدار نشده بودن. اما واقعیت داشت و درست مقابل چشم‌هاشون بود.
کسانیکه در طبقه‌ی دوم بودن برای اینکه از قضیه سر در بیارن به سرعت به همکف می‌رفتن و به محض دیدنش یخ میزدن.
بهش زل میزدن، در موردش پچ‌پچ میکردن و در تلاش بودن فاصله‌اشون رو باهاش حفظ کنن.

تک تکشون به وضوح بوی خون رو احساس میکردن و نباید از این منزجر میشدن اما چهره‌هاشون درهم رفت. زندانی‌هایی که در اون مکان زندگی میکردن قاتل، جانی، متجاوز و جنایتکار بودن اما هرگز در تمام طول عمرشون چنین صحنه‌ی آشکاری از قصابی شدن یک انسان رو ندیده بودن. سمبلی به تمام معنا از بی‌رحمی و قصاوت قلب.

یک مرد سفیدپوست که از گردن به نرده‌های طبقه‌ی بالا آویزان بود. از وسط به دو نیم تقسیم شده و روده‌هاش تا زمین می‌رسید درحالیکه تقریبا دو متر با زمین فاصله داشت. چشم‌هاش از حدقه بیرون زده و همچنان به کاسه‌ی چشم متصل بودن. از اون زاویه میشد تشخیص داد که پوست سرش کنده شده و تا گردن هیچ پوستی روی گوشت بدنش دیده نمیشد. در حقیقت اتفاقات زیادی براش افتاده بود اما مهم‌ترینش نگاه‌ها رو به خودش جذب میکرد.
برشی در زیر چانه ایجاد شده و زبانش از همون قسمت خارج شده بود طوریکه حالتی شبیه به کراوات داشت.

(کراوات کلمبیایی) بین پچ‌پچ‌ها می‌چرخید و به گوش می‌رسید. چندین نفر که روحیه‌ی حساس‌تری نسبت به بقیه داشتن، در گوشه و کنار سالن اصلی بالا آوردن و بوی بدی به مشام می‌رسید. بویی بسیار غلیظ و تهوع آور که از محتویات شکم جسد نشأت می‌گرفت و هر لحظه بیشتر به گوشه و کنار زندان رسوخ میکرد.

"اینجا چه خبره... گمشید برید کنار ببینم." نگهبانِ ارشد زندانی‌ها رو کنار زد و با عجله خودش رو به صحنه رسوند. به نظر می‌رسید به هیچ عنوان انتظار دیدن چنین صحنه‌ای رو نداشت چون مقابلش رسید، سرجاش میخکوب شد. نگاهش در وحشت و سردرگمی غوطه‌ور شد و جرات نکرد جلوتر بره.

هیچکس جرات نداشت از یک میزان بیشتر نزدیک‌ بشه. حتی نگهبان‌هایی که برای دیدنش جلو می‌اومدن و وظیفه داشتن پایین بکشنش. از روی وحشت و انزجار کاری از دستشون بر نمی‌اومد و انگار همشون منتظر شخص دیگه‌ای بودن که وضعیت رو مرتب کنه.
فضای سالن اصلی به سرعت و فقط نیم ساعت بعد از زنگ بیدارباش سنگین و غیرقابل تحمل شده بود. زندانی‌ها بعد از دیدن اون صحنه‌ی حال بهم زن به هوای تازه نیاز داشتن و احتمالا پروسه‌ی همیشگی که بلافاصله بعد از بیدار شدن به سالن غذاخوری می‌رفتن اجرا نمیشد.

GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اولWhere stories live. Discover now