20_tattoo

3.8K 741 466
                                    


600+ووت

این‌بارم آپ میکنم ولی دفعه‌ی بعد که نرسونید واقعا آپ نمیشه🤝🏻
***

شب به انتهای خودش رسید و صبح روز بعد، جونگکوک با شنیدن صدای زنگ بیدارباش از خواب بلند شد. شبی طولانی رو پشت سر گذاشته بود و حالا احساس میکرد در عرض یک شب همه‌ی غم و غصه‌هایی که روی قلبش سنگینی میکردن برداشته شده بودن.
تنها صدایی که می‌شنید، صدای همهمه و خنده‌ی زندانی‌های بیرون از سلولش بود. دلش خواب بیشتری میخواست و از اونجایی که شب بسیار سختی و پرتنشی رو پشت سر گذاشته بود سرش سنگینی میکرد. اما قلبش سرشار از حسی زیبا و آشنا بود که در بین خواب و بیدار برای درک کردنش تمرکز کافی نداشت.
این احساس به قدری غلیظ بود که به پهلو چرخید، چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهش رو به دیوار روبروش دوخت.

چندبار پلک زد و سپس سریعا سرش رو برای پیدا کردنش از روی بالش بلند کرد به محض اینکه تهیونگ رو کنار در سلول دید، نفسش رو بیرون داد. پسر بزرگ‌تر دست‌هاش رو توی جیب لباسش فرو برده بود و فقط یک رکابی به تن داشت. بخاطر گرمای زیاد، بالاتنه‌ی لباس نارنجی رنگش رو دور کمرش گره زده بود و حالا بازوهای برنزه و عضلانیش به زیبایی خودنمایی می‌کردن.
به بیرون از سلول نگاه میکرد و جونگکوک حتی از اون زاویه هم میتونست اخم بین ابروهاش رو ببینه.

چشم‌هاش رو با پشت دست مالید و به آهستگی روی تختش نشست. احساس گرسنگی بهش دست داد و به آهستگی روی شکمش دست کشید. آخرین‌باری که غذا خورده بود رو یادش نمی‌اومد احتمالا بیشتر از یک روز میشد که چیزی وارد معده‌اش نشده بود. اتفاقات روز گذشته به سرعت از ذهنش عبور کردن و دوباره بی‌دلیل مضطرب شد طوری که از جاش بلند شد و به آرومی زمزمه کرد. "صبح بخیر هیونگ. کی بیدار شدی؟"

تهیونگ به سمتش برگشت و با دیدنش اخمش باز شد. نگاهش رو بهش دوخت و تلاش کرد تمرکزش رو به دست بیاره "صبح بخیر. من خیلی وقت پیش بیدار شدم اگه خوابت میاد میتونی بیشتر بخوابی. همینجا می‌مونم."

جونگکوک با سردرگمی گفت "ولی نگهبانا به همه‌جا سر میزنن باید تا نیم ساعت دیگه بیرون باشیم."

"با ما کاری ندارن." تهیونگ دوباره نگاهش رو به بیرون دوخت و ادامه داد "میدونم هنوز خسته‌ای پس برو بخواب."

"با ما کاری ندارن؟" نمیدونست تهیونگ چرا همش به بیرون زل میزد و نگران شده بود. "چیزی شده؟ قراره اتفاقی بی‌افته؟"

تهیونگ بهش اطمینان خاطر داد. "چیزی نیست. ازت میخوام هرکاری که دلت میخواد رو انجام بدی و نگران چیزی نباشی."

جونگکوک دستش رو روی شکمش گذاشت و زیرلب گفت "گرسنمه. میتونیم بریم غذا بخوریم؟"

تهیونگ نگاه از بیرون نگرفت. "بهشون میگم برات بیارن. برو روی تخت دراز بکش."

GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اولTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang