6_fake boyfriend

4.6K 608 346
                                    


جونگکوک استرس زیادی رو متحمل شد. ولی در طول راه این استرس تقریبا ناپدید شده بود چون وقتی تهیونگ به سمت مقصد رانندگی میکرد، با خیال راحت دست‌هاش رو دور کمرش حلقه کرده بود. دلش میخواست هیچ کلاهی وجود نداشت تا سرش رو شونه‌هاش تکیه بده و از وزش باد لذت ببره. تلاش زیادی براش کرد ولی تهیونگ اجازه نداد کلاهش رو از سرش در بیاره بنابراین مجبور شد به حرفش گوش بده و فقط به گرفتن کمرش بسنده کرد.

هیچ سوال دیگه‌ای در مورد مقصدشون نپرسید چون از سوال پرسیدن واهمه داشت. جونگکوک احساسات جدیدی رو درون خوش می‌دید که هر روز شدیدتر میشدن و موضوعِ عجیب‌تر اینکه از درک این احساسات عاجز بود. نمیدونست باید این وابستگی شدیدی که به تهیونگ پیدا کرده بود رو چطور تفسیر میکرد و چه دلیلی براش می‌آورد چون در آخر فقط به یک نتیجه می‌رسید. در ذهنش افکاری در مورد خانواده‌ی واقعیش می‌چرخید و کسی رو به جز تهیونگ در زندگیش نداشت بنابراین این وابستگی رو عادی میدونست.

جونگکوک هیچ عیب و ایرادی برای حالت‌هاش پیدا نمیکرد و علاقه‌ی زیادش به تهیونگ رو پای این می‌گذاشت که کسی همه‌چیزش به اون ختم میشد. وقتی سوار بر موتور داشتن به سمت گی کلاب می‌رفتن، کمی بیشتر در مورد احساساتش فکر کرد و تردیدش ناپدید شد چون دلیل دیگه‌ای به ذهنش نمی‌رسید و خوشحال بود که تهیونگ اشتباهاتش رو مهربانانه می‌بخشید.

طولی نکشید که به مقصد رسیدن و تهیونگ موتور سیکلت رو کناری پارک کرد. جونگکوک زودتر پیاده شد، کلاه رو برداشت و گفت "میشه وقتی برگشتیم کلاه نذارم روی سرم؟"

"نمیشه." تهیونگ پیاده شد و سوئیچ رو از روی موتور برداشت ولی اهمیتی به موقعیتش نداد از اونجایی که ماشین‌های زیادی اون حوالی دیده میشدن. موهاش رو مرتب کرد و ادامه داد "قرار نیست نظرم تغییر کنه تلاش نکن."

جونگکوک غرغر کرد "منکه بچه نیستم خودم همیشه سوار میشم حتی گاهی اوقات هیچ کلاهی نمیذارم روی سرم.."

تهیونگ در سکوت بهش خیره شد و جونگکوک این نگاه رو می‌شناخت. آب دهانش رو قورت داد و حرفش رو اصلاح کرد "اتفاقا کلاه میذارم روی سرم ولی شاید یکی دوبار یادم رفته باشه."

"اگه بفهمم موقع موتور سواری این کلاه لعنتی رو نمیذاری رو کله‌ی فندقیت دیگه اجازه نمیدم سوارش بشی." تهیونگ هشدار داد و سوئیچ رو داخل شلوار جینش گذاشت.

"قول میدم بپوشم." جونگکوک با ناراحتی زمزمه کرد و پشت سرش به سمت ورودی راه افتاد. اما فکرش همچنان پیش موتور بود و گفت "اینجوری ممکنه ببرنش کاش یه جای بهتر پارکش میکردیم..."

"مهم نیست."

حواسش پرت شد وقتی به ورودی کلاب رسیدن و نگاهش با دیدن نورهای نئونی خیره شد. تزئیناتش باعث شده بود ورودیش نفس‌گیر به نظر بیاد و در نگاه اول نمیشد اون مکان رو قضاوت کرد. به‌هرحال از قبل میدونست که به یک گی کلاب اومده بودن ولی این قضیه به هیچ عنوان مشخص نبود چون فرقی با بقیه‌ی کلاب‌های معمولی نداشت.

GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اولWhere stories live. Discover now