Part5: اعتراف نچندان عاشقانه

84 14 8
                                    

همینطور که دستشو پشت کمر پسر میکشید در خونه رو باز کرد اروم پسر و داخل هل داد طوری که ویل نزدیک بود زمین بخوره سریع خودش و جمع و جور کرد و لبخند زد هانیبال گرم و صمیمی پسر رو به هال خونه برد و روی مبل نشوند رفتارهاش صمیمی و گرم بود مثل افتاب اما خودش سرد بود قلبش سرد بود لحن عاشقش سرد بود شایدم ویل فقط سرگرمی موردعلاقه اش بود پرنده تو قفسش بود یا شایدم زیاد باهاش درگیر بود ( obsessed) هر چیز که بود باعث میشد هانیبال به زانو دربیاد ویل همون خدای یونان بود که بین ملافه های سفید روی تخته بسته شده بود و چشمانش درحالی که نور خورشید بهش میتابید از درد و لذت پر از اشک شده بود اره این ویل توی ذهن هانیبال بود
ویل روی مبل نشسته بود و به فضای خاکستری و اشپزخونه نگاه میکرد دستشو روی زانوهاش مشت کرد و پشت سر هم پلک زد به پشت و کمر ورزیده هانیبال نگاه کرد دلش میخواست بگه من هنوزم میترسم هنوزم اون چیزای وحشتناک و میبینم پس بیا و نجاتم بده ولی سکوت کرد و لبش و گاز گرفت حالا که فکر میکرد دیگه از عضو تحریک شده خبری نبود نفس راحتی کشید و کله اش و تکون داد هانیبال با احساس سنگینی نگاهی برگشت و چشم های درخشان ویل و دید لبخندی به گرمی افتاب روی برق زد و گفت  "بیا ویل بیا اینجا "
ویل بلند شد و وارد اشپزخونه شد نگاهی انداخت و دید همه چیز اماده است یکمی به غذاها نگاه کرد و دهنش اب افتاد
هانیبال نگاه به واکنش های پسر کرد و بشقاب و دستش داد
"برو بزار روی میز بقیه اش و من میارم " وقتی طرف میزنه رفت اخم هاش توهم رفت شمع های روشن شده و گل رز توی گلدون حس خوبی بهش نمیداد
سری تکون داد بیخیال شد بلاخره میز و چیدن و هر دو پشت میز نشستن ویل تشکر کرد و گفت "دکتر فکر نمیکردم تو اشپزی انقدر مهارت داشته باشید عالی شده ممنونم " هانیبال لبخندی زد سر تکون داد
اولین قاشق و که خورد از لذت چشم هاشو بست و لبخند زد  هانیبال فقط بهش نگاه میکرد انگار با دیدنش سیر میشد
اروم گفت "ویل من دعوتت کردم که باهات حرف بزنم و خوب فکر کنی "  ویل سری تکون داد و منتظر موند "ویل من خیلی وقته میشناسمت خیلی وقته که میدونم کی هستی برای هوشت و عالی بودن تو کارت و خب من واقعا فکر میکنم نمیتونم بدون تو نفس بکشم میدونی من دوست دارم و ازت میخوام دوست پسرم باشی و باه-  " ویل اخم غلیظ کرد که باعث شد هانیبال ساکت شه ویل فهمید تازه انگار از یک توهم بلند شده بود اخمش بیشتر شد  "  دکتر اگر واقعا منو میشناسی باید بگم من نه گیم و نه علاقه ای دارم که با شما باشم و اگر یکم فقط یکم وقت میزاشتین میفهمیدین من دارم نامزد میکنم  "خب نه رسما ولی اره اون قراره بود به زودی نامزد کنه و این هانیبال بود که ناباور سرشو تکون داد ویل در جایگاهی نبود که اونو رد کنه  نامزد؟ ویل فقط برای اون بود از پشت میز ببند و با یه قدم محکم به بالای سر ویل رسید چشم هاش از خشم قرمز شده بود ولی هنوزم سرد و با وقار رفتار میکرد تا اینکه صندلی ویل و محکم عقب کشید الان دیگه رفتار با وقار سرد نداشت از کله اش دود بلند میشد ویل و بلند کرد و روی میز خم کرد دستشو پشت کمرش چفت کرد و کنار گوش ویل که از ترس میلرزید با دندون های چفت شده گفت "منه لعنتی سه سال تمام صبر نکردم که بدمت به یکی دیگه ویل تو مال منی چه بخوای چه نخوای انگار یادت رفته که تو ماشین با دستام شق کرده بودی " نگاه ویل به بشقاب زیر سرش بود و احساس درد توی شقیقه اش میکرد با حس دست هانیبال روی دکمه هاش نفسش بریده شد نه نه اون اتفاق لعنتی توی ماشین فقط یه اشتباه بود ویل خواست چیزی بگه که هانیبال  با ارامش ترسناکی گفت "میدونی ویل میخوام بدونی مال منی "همزمان ویل و از روی میز بلند کرد و به سمت راهرو ته هال برد الان هانیبال واقعا به یه شیطان تبدیل شده بود و قابلیت اینو داشت هر کاری کنه اصلا حواسش به فرشته اش نبود که از ترس میلرزید ویل سر گیجه داشت احتمالا بشقاب کنار شقیقه اش شکسته بود  اما این مهم نبود مهم دلش بود که هانیبال تکه تکه اش کرده بود
قلب فرشته اش و تکه تکه کرده بود

𝗉𝖺𝗌𝗌𝗂𝗈𝗇Where stories live. Discover now