part 1 پرستیدنی

110 17 5
                                    

همه چیز اروم بود مخصوصا وقتی ویل نیاز داشت روی پرونده فکر کنه
تو اینجور مواقع صدا از در و دیوار هم نمیومد همینطور که خونه غرق سکوت بود و ویل بشدت تمرکز کرده بودصدای گوش خراش تلفن خونه بلند شد و ویل را از جا پروند از روی مبل بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت به کمی قهوه احتیاج داشت
هنوز منتظر بود صدای تلفن قطع شود و روی پیغام برود که انتظارش زیاد طول نکشید
صدای زیبا و نازک زن در خانه پر از سکوت پخش شد
"ویل؟ اونجایی؟ البته مهم نیست خواستم بگم امروز با روانشناس جدیدت قرار ملاقات داری لطفا برو خودت هم میدونی اون قراره بهت کمک کنه توی همه چیز "
قرار و یادش نرفته بود البته چه اشکالی داشت که کمی تظاهر میکرد ویل میدونست که اون دکتر کمکش میکنه و حس عجیبی داشت حالا علاوه بر فکر کردن روی پرونده نیاز داشت به قرار ملاقات امروز هم فکر کنه ویل زیاد مرتب نبود و همین باعث میشد نیاز به حمام و نشستن توی وان و فکر کردن و داشته باشه
با نوشیدن اخرین جرعه از قهوه و گذاشتین لیوان توی سینک به سمت اتاق رفت در حمام و باز کرد و به وان نگاهی انداخت
وقتی وان و پر از اب کرد تمام لباس های مزاحم و در اورد و وارد وان شد
چند دقیقه میشد که تو وان نشسته بود هر چند دقیقه یکبار دستی به بندش میکشید که با صدای باز شدن در حمام سرش بالا امد و چشم و گوشش تیز شد
باز هم انجا بود با همون ابهت ترسناک و خونی که از چشم و دهانش میریخت ویل عادت کرده بود به گوزن ترسناکی که هر دفعه میدید
اما این دفعه فرق داشت میتونست بدن یک ادم و تشخیص بده که به در حمام چسبیده بود و ماسک گوزنی روی صورتش جا خوش کرده بود
مثل همه ی کابوس های دیگه اینبار هم نمیتونست تکون بخوره  با بهت نگاهی به فرد انداخت که پیرهن زرشکی همراه با جلیقه مشکی و شلوار خوش دوختی به تن داشت انداخت مرد جلوتر امد و با دستانش به لبه وان تکیه زد
ویل حتی نمیتوانست سخن بگوید نگاهش به دست قدرتمند و بزرگدمرد که رگ های زیبایی داشت انداخت حالا این یکی از دست های مرد بود که داخل اب وان فرو رفته بود و زانو ها و پاهای تو پر ویل را لمس میکرد چشمان ویل از تماس دست مرد با پاهایش گرد شده بود مردمک چشم هایش ناخداگاه به سمت گوزن خوابیده گوشه ای از حمام سر خورد با نزدیکی دست مرد به دیکش نفس هایش سخت شده و با اولین تماس ناگهان که از بلندی افتاده باشد از توی وان بلند شد حجم زیادی اب به اطراف پاچیده شده بود و از سطح اب کم شده بود حالا این ویل بود که ایستاده بود و نفس نفس میزد به اطراف نگاهی انداخت با ندیدن ان گوزن وحشتناک و ان مرد اخم هایش را در هم کشید که با شنیدن صدای تلفن به خودش امد از وان خارج شد و کمی زیر دوش ایستاد
حالا نیم ساعتی بود که از حمام خارج شده بود و به لباس فکر میکرد حقیقتا اصلا اهمیتی به تلفن و زنگ های اون اهمیتی نمیداد نه تا وقتی که باید یکساعت دیگه پیش دکتر یا روانشناس جدید حضور پیدا میکرد
ژاکت اسپرت و پیراهن تیره رنگی به همراه شلوار جینش از کمد بیرون کشید
در حالی که ژاکتش را میپوشید از پله ها پایین رفت از برداشتن وسایلش مطمعن شد سوار اون ماشین قدیمی و کلاسیکش شد
حالا تو مطب نشسته بود معذب منشی عصی و بدبخت و نگاه میکرد وقتی منشی اسمش و صدا زد فهمید وقتشه با نفس های عمیق به سمت در طوسی رنگ حرکت کرد از راهروی تیره رنگ گذشت و به در رسید
چند بار در زد که صدای بم و با لحجه خاص اجازه ورود را صادر کرد

𝗉𝖺𝗌𝗌𝗂𝗈𝗇Donde viven las historias. Descúbrelo ahora