"گند زدی به همهچیز.""حرف زدن باهاش پیشنهاد خودت بود." یونگی با بیحوصلگی ادامه داد "بعدشم. من برای این نگفتم که بره خودشو تو دردسر بندازه. وقتی حرفامون تموم شد مثل سگی بود که انگار کتک خورده."
"به سگ تشبیهش نکن." تهیونگ روی مبل نشست و خاکستر سیگارش رو داخل جا سیگاری ریخت. "نباید به زندان اشاره میکردی. دلم نمیخواست حتی یک درصد ذهنش به اون سمت بره. تمام این مدت داشتم ازش مخفیش میکردم اگه قرار به گفتن بود خودم میتونستم حقیقت رو بهش بگم."
"پس مشکلی نداشتی اگه واقعا بلند میشد و تو مسابقه شرکت میکرد؟ تو خودت بهتر از من میشناسیش میدونی اگه رو یک موضوع بخصوصی کلید کنه دیگه دست بردار نیست." یونگی از داخل جعبهی سیگاری که روی میز بود، سیگاری خارج کرد و بین لبهاش گذاشت. مدتی طول کشید تا ادامهی حرفهاش بزنه و بعد از آتش زدن سیگار گفت "مطمئنم اگه حقیقت رو بهش نمیگفتم بیخیال نمیشد. بهم اعتماد کن."
تهیونگ سرش رو بلند کرد و با جدیت گفت "تو میدونی من به هیچ عنوان نمیخواستم یک کلمه از این جریان رو باهاش در میون بذارم اونم تو همچین موقعیتی. چطور تونستی نسبت به حرفام انقد بیتوجه باشی؟"
"زیادی شلوغش کردی." یونگی برخلاف تهیونگ کاملا آروم بود. اتاق برای مدت کوتاهی در سکوت فرو رفت و گفت "نمیفهمم چرا انقد خودتو نگران میکنی؟ رفتارت برام عادی نیست انگار واقعا نمیتونی از پس یه فسقل بچه بر بیای."
"موضوع این نیست." تهیونگ پیشانیش رو ماساژ داد "درحال حاضر نیاز دارم افکارش رو از هرچیزی که مربوط به سازمان یا زندان میشه منحرف کنم. نباید اصلا به فکر این مسائل باشه متوجه نیستم..." با ناراحتی پرسید "چرا انقد بیتابه؟ چرا مثل هم سن و سالای خودش نمیره پی خوشگذرونی و سکس و پارتی رفتن؟ چرا انقد ذهنش حول محور گذشته و خانوادهاش میچرخه؟ مشکل منم؟"
یونگی برای لحظاتی به چهرهی ماتم زدهی بهترین دوستش خیره شد و با لحن پایینی گفت " البته که مشکل تو نیستی. نباید انتظار داشته باشی مثل بقیهی هم سن و سالاش رفتار کنه چون زندگیش با اونا فرق داره. گذشتهاش، الانش، آیندهاش. نگرانیهاش، خواستههاش، حتی ناراحتیهاش و تراماهایی که داره رو هیچکدوم از دوستاش ندارن. پس اینکه چنین افکاری توی ذهنش هست کاملا نرماله."
"در هر صورت خودم یک روز حقایق رو باهاش در میون میذاشتم تا خیالش راحت بشه." تهیونگ دستش رو داخل موهاش فرو برد و سرش رو پایین انداخت. صداش مبهم به گوش میرسید. "احساس ناکافی بودن میکنم. احساس میکنم یه بیعرضهی احمقم که نمیتونم آرومش کنم. کاش توانایی این رو داشتم که کاری کنم گذشته رو کاملا فراموش کنه و یه زندگی معمولی داشته باشه."
یونگی آدمی نبود که اطرافیانش رو دلداری بده ولی تهیونگ به مرز فروپاشی رسیده بود. بنابراین تلاش کرد مهربونتر باشه "اون فقط نیاز به زمان داره. هردوتون نیاز به زمان دارید که گذشته رو فراموش کنید ولی قبلش باید یاد بگیرید سنگ صبور همدیگه باشید. با پنهونکاری و بگیر و ببند هیچ نفعی نمیبری اینو آویزهی گوشت کن. جونگکوک درحال حاضر دنبال حقیقتی میگرده که این همه سال نتونسته بهش دست پیدا کنه و هرچقد بیشتر ازش قایمش کنی بیشتر و بیشتر به سمت خطر کشیده میشه."
![](https://img.wattpad.com/cover/365990718-288-k992900.jpg)
YOU ARE READING
GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اول
Actionجونگکوک بخاطر وابستگی شدیدی که به پدرخوندهاش کیم تهیونگ داره، دلش میخواد همهجا کنارش باشه حتی تو زندان.