توپِ بازی!

399 79 21
                                    

با تپش قلبی که می‌تونست ضربانش رو حتی توی گوش‌هاش هم حس کنه، نگاه خونینش رو حواله‌ی زنی کرد که مشغول آروم برس‌کشیدن یال‌های فرفری اسب زخمی‌اش بود.

بالاخره نتیجه‌ی حبس‌کردن چند‌ساعته‌ی خودش توی اتاقی که حکمِ قتلگاه رو داشت، به رسیدن توی این نقطه ختم شده بود!

نه نایِ داد‌زدنی داشت و نه حتی نایِ اشک‌ریختن؛ اما نمی‌دونست چرا هر‌بار که جملات سهمگینِ عمه و مادر همسرش توی سر و گوش‌هاش اکو می‌شد، قطراتِ گرم اشک از چشم‌هاش سرازیر می‌شدن و پسر در بیچاره‌ترین حالتِ خودش، محکوم بود به محکم‌‌ روی‌هم‌فشردن پلک‌های لرزان و پف‌کرده‌اش!

درست مثل الانی که داشت تمام تلاشش رو می‌کرد تا وسطِ مزرعه، فریاد دل‌خراشش از ته گلوش بیرون نزنه و به گوشِ افراد نزدیک به خودش نرسه!

درست مثل الانی که داشت تمام تلاشش رو می‌کرد تا وسطِ مزرعه، فریاد دل‌خراشش از ته گلوش بیرون نزنه و به گوشِ افراد نزدیک به خودش نرسه!

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
CowBoy | KookMin | AUDonde viven las historias. Descúbrelo ahora