دینِ من!

488 95 34
                                    

کابوی | ۱۲

ـ بيا بيرون موش‌کوچولو.

نگاه تنگش با هر چرخش اسب به دور خودش، روی سرسبزیِ مشهودی می‌نشست که هیچ‌چیز به‌واسطه‌ی تنیدگی شاخ‌و‌برگ‌های در‌هم‌فرو‌رفته‌اش، مشخص نبود.

ـ ترسيدى، كلانتر؟!

افسار اسبِ خسته‌اش بین دست‌هاش به این‌طرف و اون‌طرف کشیده می‌شد؛ اما هیچ ردی از اون دو موجودی که جنون کشتنش‌شون رو توی سر و نگاهش داشت، نبود.

ـ باید هم بترسی؛ اما قول مى‌دم به‌عنوان هديه‌ى ازدواجت، مرگ سريعى‌ رو تقديم همسرت كنم. تو كه من رو خوب مى‌شناسى، كلانتر.

صدای خنده‌ی اکو‌شده‌اش، مردمک‌های از ترس گشادشده‌ی پسر رو وادار به ثابت‌موندن روی نیم‌ر‌خی می‌کرد که با اخم غلیظ و نگاهی خونسرد، داشت حرف‌های اون مرد رو واضحاً می‌شنید...

ـ تو زيادى به من بدهكارى، كابوى! زود باش، حرومزاده...

فریاد بلندش برای ادا‌کردن کلمات انتهایی، باعث پروازِ پرنده‌های نشسته به روی قله‌ی درخت‌هایی شد که صدای اصواتِ معترض‌شون، جمع‌شدگی تن پسر رو توی آغوشِ امنش به‌همراه داشت.

ضربان قلبش به تند‌ترین حدِ خودش رسیده بود و صدای خش‌خش برگ‌ها که زیر سم اسب، صوتی رو ایجاد می‌کردن، باعث می‌شد تا مردمک‌های سیاهش از گوشه‌‌و‌کنار، به رصدکردن همه‌چیز بپردازن.

CowBoy | KookMin | AUTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang