وزه‌ات منم!

291 51 11
                                    


ـ ترسو نباش و این درِ لعنت‌شده رو باز کن، کلانتر!

تلخی پیچیده توی دهنش همراه با حس خواب‌رفتگیِ سری که درد سنگینش، شقیقه‌هاش رو به ذُق‌ذُق‌کردن انداخته بود، پلک‌های خسته و داغ‌کرده‌اش رو به‌ تکون‌خوردن، تشویق کرد.

ـ باشه، اصلاً آدمِ غلط این رابطه من! تو که می‌دونستی دارم کج می‌رم، دارم توی توهمم دست‌و‌پا می‌زنم، چرا کاری نکردی که به الانت دل ببندم و ببینمت، هاه؟! چرا رفتی دنبالِ علایقم که فکر کنم هنوز اون پناه‌دهنده‌ی دو‌ساله‌ام، توی وجودت زنده‌ست؟! جواب بده، این در کوفتی رو باز کن کلانتر؛ چون من‌ تنها مقصر این زندگیِ از‌هم‌پاشیده‌شده، نیستم! اصلاً گدای این رابطه من؛ اما تو چی؟! فقط جا زدی... باز هم ولم کردی. پسرت رو گم کردی کابوی.

ناله‌ی خفه‌شده‌اش همزمان با در‌هم‌تنیدن گره‌ی ابروهاش از روی درد، محو از مابین لب‌های خشک و زخمی‌اش، بیرون پرید. کاش می‌تونست صداهای اکو‌شده توی گوش و سرش رو در عرض یک‌ ثانیه به‌مرز نابودی برسونه؛ اما ناتوان‌تر از هر زمانی به‌چشم می‌اومد.

ـ شنیدی کلانتر؛ پسرت تک‌و‌تنها تویِ نبودت گم شده!

خشکی و گرفتگیِ پیچیده توی مهره‌های گردن و کمری که به‌خاطر موندن توی حالتِ ثابت چندساعته‌اش، به تیر‌کشیدن افتاده بود، نفس مرد رو برای چند دقیقه توی سینه‌اش حبس کرد.

ـ اثرِ انگشتت روی تنمه، روی روحمه، روی قلبمه! نمی‌تونی پاکش کنی... نه تا وقتی که خودم نخوام، کلانتر! شنیدی لعنتی؟!

صدای کوبش بی‌امانی که درست مثل ناقوسِ پایانی مرگ، لحظه‌به‌لحظه توی جای‌جای سرش اکو و تکرار می‌شد، ذهن به‌هم‌ریخته‌اش رو برای رهایی وادار به پَس‌زدن شدید کرد.

حتی زانوهای خشک و بی‌حس‌شده‌اش برای شروع هر حرکتی، نیاز به مالشی عمیق و صبری کوتاه داشت؛ اما تا کجا قرار بود نازِ تنش رو به این شدت بکشه؟! مسخره حس می‌شد اگه برای ناتوانیِ جسم و خستگیِ عمق‌‌دار تک‌به‌تک از سلول‌های تشکیل‌دهنده‌اش، ساعت‌ها سوگواری می‌کرد و مردمک‌هاش رو تنها به یه نقطه گره می‌زد تا دیگه هیچ‌چیزی رو نبینه؟!

درست مثل جسمی مرده و شُل، با درهم‌کشیدن اجزای صورتش، بالاخره زانوهاش رو‌ توی شکمش جمع کرد.

گرفتن دمی عمیق بعد‌از تحرک نه‌چندان سنگینی که تمام قوایِ باقی‌مونده‌اش رو به پوچی رسونده بود، باعث شد تا بالاخره مردمک‌های بی‌روحش با پلکی کند، روی کبودی و خون‌مردگی پوستی بشینه که هنوز رد تیز‌ و عمیق دندون‌هاش، روش به چشم می‌خورد.

ـ اگه دست‌هام رو ول کردی؛ پس چرا شمار روز‌هایی جدایی دستته، هاه کلانتر؟!

با کشیده‌شدن نوازش‌گونه‌ی نوک انگشت شستش به روی لکه‌ی بزرگ و دایره‌‌ای‌شکلی که نقطه‌ی انتهایی و کنجِ حرف اِل‌مانند دستش رو با مالکیت به تصرف رنگ کبود درآورده بود، علاوه‌بر پیچیدن حس درد زیر انگشتش، گوش‌هاش باز هم شروع‌به یادآوردی شنیده‌های گذشته کرد.

CowBoy | KookMin | AUDonde viven las historias. Descúbrelo ahora