آخرین بوسه!

197 52 14
                                    


ـ هوم.

شنیده‌شدن اصوات خش‌داری که از ته گلویِ موجود نرم و برهنه‌ی پیچیده در ملحفه‌ی سفید‌رنگ، هر چند دقیقه یک بار خارج می‌شد، رد نیشخند نشسته به روی کنجِ لب مرد رو پُر‌رنگ و پُررنگ‌تر می‌کرد تا با بیشتر لش‌شدن به داخل راحتیِ تک‌نفره‌اش، در عین کام‌گرفتن از ویدی که به‌محض بیدار‌یش، دومین نخش رو دود کرده بود و حالا به سراغ سومی‌اش می‌رفت، نگاه خمارش رو به صورت خوابیده‌ی گربه‌ی ملوسش گره بزنه.

تقریباً توی هوای گرگ‌و‌میش و شروعِ روزی که به‌لطف ابرهای تیره‌رنگ، هنوز هم بارونی بود، تونست از گرمای تن پسری که حالا این‌قدر عمیق و خسته به خواب رفته بود و با نیم‌رخ بیرون‌مونده از ملحفه، آتش به جونِ مردمک‌های کلانتر می‌انداخت، دل بکنه.

لحظات‌ نابِ دو‌نفره‌ی دیروزشون که با فواصل کوتاه و زمان‌دادن به‌هم برای بازیابیِ انرژی از‌دست‌رفته‌شون، در آرامش سپری شده بود، حالا انگار به انتهای خودش رسیده بود و خبر از آغازِ فصل واقعیِ زندگی‌شون می‌داد.

نگاه تنگ‌شده و خمارش با کام‌گرفتنِ عمیقی از وید مابین لب‌هاش، روی گودیِ کمری نشست که صاحبش با دست‌و‌دل‌بازی تمام، همراه با جمع‌شدن زانویِ چپش به داخل شکم، نمایی خیره‌کننده و مورد پسند برای کابوی به‌ نمایش گذاشته بود تا با لذت و غلیانِ حس غرور، مالکانه مردمک‌های تیره و تب‌دارش رو روی تنِ برهنه‌ی پسرش بگردونه.

ـ گربه‌ی لوس‌!

با حرصی که آمیخته به لذت بود، هم‌زمان با خروج دود از پره‌های بینی و لب‌های نیمه‌بازش، غرید و گردنش رو کمی کج کرد تا عمیق‌تر مشغول وراندازِ پسر بشه.

رد کبودی‌های ارغوانی‌رنگی که درست توی نقاط مختلفِ پوستش دیده می‌شد، خبر از گذر ثانیه‌های خوشی می‌داد که انگار تونسته بود با قدرتِ تمام، رهایی رو برای یک روز هم که شده به هر‌ جفت‌شون هدیه بده.

هنوز هم بی‌پروایی وزه‌ای که علی‌رغم تب بدن و سرما‌خوردگی‌اش، با تمامِ وجود سعی می‌کرد تا سر پا بمونه و مردش رو توی پوزیشن‌های متفاوت همراهی کنه، باعث می‌شد تا با غروری خاص و رضایت‌بخش، به مرور لحظات خوبِ دیروزشون بپردازه.

شاید اگه راهش بعد‌از چندین سال به این نقطه ختم نمی‌شد، خودش رو توی کلبه‌ی جنگلی‌ای می‌دید که با آسودگیِ خیال، مشغولِ ریختن قهوه‌ی عصرانه‌‌ای برای گربه‌ی ملوس و‌ بغلی‌اش بود که بتونه یک‌ دلِ سیر، بغلش کنه و عطر فندقِ گردنش رو نفس بکشه.

روی دیگه‌ی زندگی‌اش زیادی دست‌نیافتنی به‌نظر می‌رسید؛ چرا‌که هنوز موندن یا نموندن رو از زبون جنگل بارون‌زده‌‌اش نشنیده بود تا بلکه بندِ دل لعنتی‌اش برای تصمیمی که درست از لحظه‌ی درخواست طلاق، توی ذهنش نقش بسته و‌ پُر‌رنگ‌تر شده بود، هر ثانیه نلرزه و به مرزِ پاره‌شدن، نرسه!

CowBoy | KookMin | AUDonde viven las historias. Descúbrelo ahora