قسمت 1
نور خورشید به صورتم خورد.
چشمامو به زور باز کردم.
می خواستم با خورشیدم بجنگم.
با خورشید با خودم با دنیا
من یه دخترم
یه دختر کله شق و البته بدبخت
مامان و بابای من 6سال پیش زمانی که فقط 15سال داشتم تو یه تصادف لعنتی مردن.
من آواره کوچه و خیابون شدم
آره من21سالمه و اسم مضخرفم مدولاین است.
من اهل پاریسم ولی 12سال پیش برای کار بابام به
انگلستان مهاجرت کردیم.
من 2تا برادر دارم وقتی مامان وبابام مردن اونا فقط 2سال داشتن و من از اون موقع مجبور شدم ترک تحصیل کنم و کار کنم من و داداشام شبا تو دستشوی
ی یا فرودگاه می خوابیم.
گفتم اگه به زندگی نکبت من نگاه کنی می فهمی که من واقعا بدبختم البته هنوزم خدارو شکر می کنم
که داداشامو دارم.اونا 8سالشونه و من کار می کنم تا هزینه تحصیل اونا رو بدم اسم داداشام الیور و ویلیامه.
راستی من تحصیلات خوبی ندارم به همین علت نمی خوام داداشام هم این جوری شن.
بچه ها ویلیام الیور بیدار شید ساعت 7:00
ما امروز تو فرودگاه خوابیده بودیم و من با صدای یه پرواز بیدار شدم.
28پوند بیش تر تو کیفم نبود.
با بچه ها رفتیم یه رستوران واسه صبحونه.
وبعد بچه ها رو فرستادم مدرسه.
راستی یه چیزی بگم باورتون نمی شه
بابای من یکی از پولدارترین مرد فرانسه بود و الان کلی ارث و میراث ما در پاریسه ولی ما پول نداریم که بریم پاریس.
ما اینجا حتی خونه هم نخریدیم و اجاره ای بود.
چون ما قبل از مرگ پدر و مادرم می خواستیم به
فرانسه برگردیم ولی مامان و بابام می میرن و من یعنی یه دختر بچه14-15ساله رو با دوتا بچه 2ساله تو یه شهر غریب تنها می ذارن.
..............................................................
.این از قسمت اول امیدوارم خوشتون اومده باشه تا رای و کامنت به 15نرسه از قسمت بعدی خبری نیست.
YOU ARE READING
Im a girl
Fanfictionاین داستان درباره ی یه دختره بدبخت فرانسویه به اسم مدولاین اون تو سن 14 سالگی مادر و پدر خودشو تو یه تصادف از دست داده و الان تنها تو لندن یه شهر غریب زندگی میکنه و علاوه بر این مسئولیت دو تا بچه کوچیک تر هم داره که برادراشن اون تو یه شرکت کار میکن...