من باید گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون.
من یه دختر بلوند با چشمای آبی ام ولی اصلا هیج احساس زیبایی به خودم ندارم.
کلی پسر دنبال منن ولی من بهشون اهمیت نمی دم.
من به غیر از خودم مسئولیت 2تا نفر دیگه ام دارم.
من 3دست لباس بیش تر ندارم.
و همیشه هم یه شلوار گشاد با یه بولیز مشکی می پوشم.
من وقتی برای رسیدن به خودم و پوشیدن لباسایی که پسرا رو جذب خودش می کنه ندارم.
من سخت کار می کنم از 8:00صبح تا 6:00بعد از ظهر تو کارخونه ی کوکا کولا جارو می کشم و آبدارچی ام.
من بیش تر پولم رو صرف الیور و ویلیام می کنم.
مدیر شرکت پسر 22ساله ای به نام نایله
(وای عشقم)
نایل هوران پسر ایرلندی با موهای بلونده.
گفتم که من وقت این کارارو ندارم.ولی یه ذره کراش کوچولو که اشکالی نداره.منم آدمم دیگه دل و قلوه دارم سنگ که نیستم اه اصلا ولش کن.(ولی خداییش راست می گه خیلی خوشتیپه)
وقت اداری تموم شده و من دارم می رم خونه البته فرودگاه.
اونقدر خسته بودم که تا رسیدم فرودگاه روی یکی از صندلی ها خوابم برد.
بی چاره بچه ها بدون شام خوابیدن من تو این شش سال نذاشتم یه بار بچه ها سر گشنه بذارن زمین.
یه روز مضخرف دیگه بدون مامان و بابا
ناراحتی تو چشمام موج می زد ولی لبخند مصنوعی زدم که به بچه ها دلگرمی بدم ولی خودم از اونا بدتر بودم.
واقعا به آغوش گرم یکی نیاز داشتم آره آغوش گرم بابام.
و واقعا دلم تنگ شده بود واسه لبخند زیبای مامانم
اشک تو چشمام جمع شده بود دلم می خواست هق هق بزنم زیر گریه قشنگ اونروز رو یادمه.
روز تلخ خداحافظی آخرین کلمه ای که از دهن مامان بیرون اومد و و اون زنگ تلفن لعنتی که ساعت یازده شب خورد.
آخرین باری که کنار جنازه بابا گریه کردم و بدن بی جونشو بغل کردم و گونه هاشو بوسیدم.
اون روز رو کاملا یادمه
یه صدایی تو گوشم می گفت مدولاین قوی باش تو روزای سختی رو پشت سر گذروندی و روزای سختی هم در پیش داری.
قوی باش تو الان مسئولیت دو تا بچه هم داری.
با صدای ویلیام به خودم اومدم مدولاین من و الیور داریم میریم مدرسه خداحافظ.
گونه ی ویلیامو بوسیدم و گونه الیور هم بوسیدم و تو دلم گفتم شما ها تنها یادگار مامان و بابا هستین.
_____________________________________
من به قولم عمل نکردمو قسمت جدیدو زود تر آپ کردم اگه فقط اون ستاره بالا رو پر رنگ کنید واقعا یه دلگرمیه واسه من پس لطفا رای و کامنت رو فراموش نکنید ممنون😊
YOU ARE READING
Im a girl
Fanfictionاین داستان درباره ی یه دختره بدبخت فرانسویه به اسم مدولاین اون تو سن 14 سالگی مادر و پدر خودشو تو یه تصادف از دست داده و الان تنها تو لندن یه شهر غریب زندگی میکنه و علاوه بر این مسئولیت دو تا بچه کوچیک تر هم داره که برادراشن اون تو یه شرکت کار میکن...