قسمت 6 im a girl
داستان از نگاه هری:
موقعی که خواب بود بغلش کردم و آوردمش خونه خودم.
خیلی سنگین نبود بردمش و گذاشتمش رو تختم گفتم:من رو زمین می خوابم شاید راحت نباشه
اصلا خوابم نمی برد فقط به صورت خوشگل این دختر نگاه می کردم.خیلی کیوته وقتی می خوابه.
داستان از نگاه مدولاین:
چه قدر راحته این جا صندلی فرودگاه نیست نه
خیلی آروم چشامو باز کردم و دیدم رو یه تخت نرم بزرگ خوابیدم پایین رو نگاه کردم دیدم هری خوابیده پایین
یکم فکر کردم ولی من شب رفتم فرودگاه که یه دفعه با صدای هری به خودم اومدم.
هری:سلام خوب خوابیدی؟
من با صدای خواب آلود گفتم:من این جا چه کار می کنم؟
هری:نمی دونم آهان خودت اومدی این جا
من با حالت متعجب گفتم:چی؟!
گفت:وللش بابا گشنه ت نیس؟
گفتم:راستش چرا
گفت:یخچال خونم خالیه پاشو بریم کافی شاپ
گفتم:اگه من اومدم این جا داداشام کجان؟
گفت:مگه داداشم داری؟
گفتم:آره
زیر لب گفت:ای به خشکی شانس
گفتم:چی؟؟!!
گفت:هیچی حالا چند سالشونه؟؟!!
گقتم:8
گفت:خوبهههههه،
گفتم:ساعت چنده؟؟!
گفت:7:30
گفتم:وایییی صبحونه نخوردن.
گفت:اشکال نداره الان می ریم واسشون می خریم ومی دیم بهشون.
گفتم:زحمت می شه
گفت:نه بابا
گفتم:پس بدو
گفت:چشم قربان
واو ماشینش فراریه
گفتم:ماشین خودته
گفت:نه
گفتم:مال کیه؟
گفت:مال زنمه!
گفتم:ازدواج کردی؟!!!؟؟؟
گفت:نه هنوز ولی می کنم
گفتم:طرف کیه؟؟!!
گفت:بغلم وایساده
بغلش و دیدم ولی کسی نبود
گفت:سمت راستم
وای سمت راستش که من بودم سریع لپام سرخ شد و اون خندید.
گفتم:آهان پس مال منه.
YOU ARE READING
Im a girl
Fanfictionاین داستان درباره ی یه دختره بدبخت فرانسویه به اسم مدولاین اون تو سن 14 سالگی مادر و پدر خودشو تو یه تصادف از دست داده و الان تنها تو لندن یه شهر غریب زندگی میکنه و علاوه بر این مسئولیت دو تا بچه کوچیک تر هم داره که برادراشن اون تو یه شرکت کار میکن...