❄️𝐏𝐚𝐫𝐭 21

169 65 120
                                    

نسیم خنکی که از پنجره نیمه باز آشپزخونه، پرده ها رو کنار میزد حالت دل انگیز و آرامش بخشی به محوطه میز و صندلی ها داده بود. آفتاب با شدتی کمتر میتابید و تشخیص اینکه هنوز ساعاتی به ظهر مونده از روی رنگ و حالت آسمان سخت نبود.

بویی مثل بوی غذا یا رایحه گل و عطری خاص توی خونه نمیومد اما چیزی هم بینی پسر رو آزار نمیداد. درست مثل صدایی که شنیده نمی شد و شاید این یکی از چیزایی بود که سهون خوشش میومد؛ سکوت‌.

دور و اطراف پسر همیشه هاله گرمی از سکوت پرسه می زد و سهون نمی تونست از این بی صدایی، حالت سرد یا خشکی رو بگیره. در عوض همیشه حس خوبی مثل صمیمیت سطحی با وجود نوع ارتباط نیمه مسکوت بینشون در جریان بود؛ مثل آغوشی که بدون هیچ حرفی بهش نیاز داشته باشی یا حس لبخند زدن کنار کسی که بدون هیچ نگاه یا حرفی کنار هم به تماشای ستاره ها بپردازین.

سهون از صحبت کردن باهاش لذت می برد و از سکوت کردن کنارش حتی بیشتر؛ اما اومدنش اینجا و توی این ساعت برای خالی کردن احساسات منفی و سنگین بدون دخالت لب ها و کلمات نبود، امروز همه چیز برای سهون متفاوت تر دیده می‌شد و شاید حتی کوچکترین کلمات یا اشارات حائز اهمیت بودن.

پسر مقابلش، پشت به سهون همزمان با ریختن قهوه داخل فنجون همیشگیش، با ریتم نامشخص آهنگ عجیبی که زیر لب زمزمه میکرد، تکون های ریزی میخورد و شاید در شرایط متفاوت تر، به نظر سهون کیوت و دوست داشتنی میومد...

اما نه الان.

نه وقتی چراها و احتمالات داخل سرش کلافه ش کرده و دمای مغزش رو به حد قابل توجهی بالاتر برده بودن. سهون واضح، شفاف، صادقانه و سریع دنبال جواب می‌گشت و وقتی برای تلف کردن نداشت.

~ مطمئنی نمیخوری؟
+ آره

کوتاه جواب داد و پسر با برگشتن به سمتش و احتیاط توی آوردن فنجون قهوه، لبخندی روی لب هاش نشوند. نگاهش مستقیما سمت سهون بود و مردمک هاش در انتظار دیدن لبخند متقابل روی لبهای باریک و صورتی رنگ مهمان خشک شد.

مسئله جدی تر از همیشه بود و پسر این رو واضحا میدونست، اما ترجیح میداد همه چیز با مکالمه کوتاهی به نتیجه برسه. تنها چیزی که وسط بلبشوی زندگیش کم داشت یه درامای جدید از سمت سهون بود.

فنجون سرامیکی روی میز قرار گرفت و پسر با لبخندی که همچنان روی صورتش نگه داشته بود، پشت صندلی نشست. هنوز از بالای فنجون بخار غلیظی بلند میشد و برای نوشیدن جرعه جرعه‌ش زمان داشت‌.

~ دیشب بهم پیام دادی که حتما باید باهام حرف بزنی...

+ مزاحمت شدم؟ چون بنظر میاد بخاطر من سرکار نرفتی‌‌.

سهون با دقت روی جزییات واکنش های صورت و کلمات شخص مقابلش گفت و پسر، تک خند شیرینی به افکارش زد.

Razlyubit ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now